لب شیرین

چشم هایم بسته بود و از لبانم بوسه ای دزدید و رفت
بذر عشق و نیستی در سینه ام پاشید و رفت
دل پریشــان کرد و آرام و قرارم را گرفت
با لب شیرین خود بر روی من خندید و رفت
بر سرش اسپند چرخاندم که ماند پیش دل
باز ترفندی زد و از پیش من چرخید و رفت
خواستم از دل بپرسم چیست این بازی دل
با زرنگی یک غزل از مولوی پرسید و رفت
گفتمش دیوانه ام کردی بمان نزد دلم
چشم گریان مرا در انتظارش دید و رفت
محمد عسگري

قسم کذب

دیوانه شدم عشق تو آخر به سرم زد
هر چه به سرم آمده را عشق رقم زد 
تن خانه نشین ، روح من اما سر کوچه
بر پنجره ای خیره شد و مست قدم زد 
شاعر شدم آن شاعر دیوانه که بی تو
هرشب جگرش سوخت و تا صبح قلم زد
بی خوابی شب ها همه تقصیر دلم بود
در قهوه ی خود چشم تو را ریخت و هم زد
آنروز که گفتم به خدا نیستم عاشق
خوردم قسم کذب و خدا بر کمرم زد
در پای تو افتاده ام ای دوست نظر کن
مجنون شده ام عشق تو آخر به سرم زد
مرتضی قلی زاده بابک

تعارف

آنچنان ذهن من از خواستنت سرشار است
که شب از یاد تو تا وقت سحر بیدار است

حیف از این قسمت و تقدیر که هر کار کنم
باز بین من و تو فاصله معنا دار است

خودمانیم، تعارف که نداریم بگو
دست بردارم اگر پای کسی در کار است

بی تو با یاد تو رؤیای قشنگی دارم
قسمت این است دلم دولت خود مختار است

فرض کن دست مترسک به کلاغی نرسد
دستِ کم باعث دلگرمی شالیزار است

روزها یاد تو، شب یاد تو، در خواب خودت
سهمم از حادثه ی عشق همین مقدار است

"حسن توکلی"

اصفهان

دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش

روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش

سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش

باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش

آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش

از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛
فرقی ندارد دیر و زودش

دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش

حسنا_محمدزاده‬ 

بعد تو

بعد تو دیگر برایم هیچ لبخندی نماند
بین من با شعرهایم هیچ پیوندی نماند

ماند بر دوش تهمتن ها سر سهرابها
آنقدر کشتیم بی پرسش که فرزندی نماند

ریخت تا بر شانه هایت موجی از گیسوی تو
در زمستان برف بر دوش دماوندی نماند

آنچنان بردند بخشی از تو را چنگیزها
که به روی نقشه ی ایران سمرقندی نماند

تا تو مو از روی چشمان خودت برداشتی
در نگاه ساحران شهر ترفندی نماند

ابراهیم جویباری

شـاه قاجـار

آخرش یک شب به پایت جان خود را می دهد
آن که پای چشم تو ، ایمان خود را می دهد

لحظه ی آخر، سرم را توی آغوشت بگیر
موج در ساحل تمام جان خود را می دهد

روی لبهایم لبی بگذار، تا سیرم کنی
آدم از بیچارگی وجدان خود را می دهد

بعد یک بوسه فقط دارم اَنَااَلحَق می زنم
مرد با جانش بهای نان خود را می دهد

چشمهایت بس که با سبک عراقی در هم است
خواجه با آشفتگی دیوان خود را می دهد

شـاه قاجـارم که وقتی رقص باله می کنی
روی کاغـذ یک شبه ایران ِ خود را می دهد

ابراهیم جویباری

میلاد

میلاد منه امشب،با اینکه مبارک نیست
جز قلب من اسم تو ،رو قلب کسی حک نیست!
جز تو که بدی با من...من با همه بی رحمم...
با اینکه بدی...خوبم،معنیشو نمی فهمم!
امشب تو به جای من ...شمعامونو خاموش کن
این بار تو ساکت باش،حرفای منو گوش کن
از دست تو دق کردم،از دست تو غمگینم
من شبای تاریکو ،از چشم تو می بینم
راهی که به جز این نیست،تنهایی مو باور کن!
از اشک نمی ترسم ،بغض منو پر پر کن!
میلاد منو امشب تبریک بگو از دور
من دیگه نمیبینم ،آدم مث تو مغرور!
جز تو که بدی با من ...من با همه بی رحمم...
با اینکه بدی...خوبم معنی شو نمی فهمم!
میلاد منه امشب،با اینکه مبارک نیست
جز قلب من اسم تو ،رو قلب کسی حک نیست!
جز تو که بدی ... با من ...من با همه بی رحمم...
با اینکه بدی خوبم ،معنی شو نمی فهمم!
آرزو رمضانی

بی ریشه ها

قفس در چشم مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست
قناری تا نمی داند به دام افتاده نالان نیست!

شبیهم گرد تو بسیار می گردند و می گریند
فراوان مثل من می بینی و چون من فراوان نیست
□ □

به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید
چرا پنهان کنیم از خلق، رازی را که پنهان نیست

فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسند
درخت ریشه در خون را هراسی از زمستان نیست
□ □

ازین دشوارتر حرفی نخواهی یافت در عالم 
که هرگز عشق آسان نیست آسان نیست آسان نیست..

پوریا شیرانی

آتشِ

نیمه شب، چینی اگر پیرهنت بردارد
بادِ دزد آمده از عطر تنت بردارد

رعد و برقی اگر از پنجره آمد بی شک
آسمان خواسته عکس از بدنت بردارد

آتشِ نیمه ی شب، پنجره می خواهد صبح
پرده از رازِ گلستان شدنت بردارد

غلامرضاطریقی‬

دیوانگی

باید این دیوانگی یک بار دیگر جان بگیرد
آنقدر در کوچه می مانم ، هوا باران بگیرد
.
نی به غیر از اشک چیزی در بساطش نیست وقتی
دختر زیبای خان را چشم یک چوپان بگیرد
.
مثل من هرگز کسی در بند بازویت نبوده
که سُراغ از دستهای سرد زندانبان بگیرد
.
لااقل نگذار وقت رفتنت از خاطراتم
غیر دستانم کسی روی سرت قرآن بگیرد
.
امتحان زندگی هی سخت تر شد ، شاید امشب
امتحان مرگ را پیک اَجل آسان بگیرد
.
ابراهیم جویباری

عصر پاییزی

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشيد و قلب استکان می ایستاد !

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد …

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

‫#‏كاظم_بهمنی‬

حسادت

من به اندازه دنیای شما غم دارم

چون تو او را کم و من نیز تو را کم دارم

بارها کشته ام او را و دلم سرد نشد

بس که احساس حسادت به رقیبم دارم

کاش با قید وثیقه برهم از غم تو

سند سربی ششدانگ جهنم دارم

کیست تا مرثیه خواند به دل مرده من

این چه دردی ایست خدا کین همه ماتم دارم

و دقیقا به خلاف صفحات تقویم

چند سالیست که هر ماه محرم دارم

فکر کن هر دو ما مشترکا هم دردیم

چون تو او را کم و من نیز تو را کم دارم

‫#‏اسماعیل_محمدی‬

ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺸﻖ

ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺸﻖ ﺳﯿﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻋﯿﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺗﻠﺦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﻣﻦ ﺷﺎﻩ ﺷﻄﺮﻧﺠﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﭙﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻬﻠﻮﻟﻢ ﮐﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ
ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻨﺠﺮ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻣّﺎ ﻧﻪ
ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﮐﺲ ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺁﻫﻢ ﺭﺍ
ﻣﺜﻞ ﭘﻠﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺸﺖ
ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺮﺩﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﻢ ﺭﺍ
ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺳﺮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭘﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﮐﺞ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ

ﻋﻠﯽ ﻧﯿﮑﺠﻮ

مکث

غیر اندیشه تو در سر من چیزی نیست
این قدر تند نرو ، محض خداوند بایست

لحظه ای مکث کن وجان خودت راست بگو
مهربان قلب تو در دایره سلطه کیست؟

تا که از دست تو راحت بشوم خواهم رفت
آخرین جمله اش این بود وبه من می نگریست

ای تو که دغدغه هر شب و هر روز منی
می شود بی سر سبزتو مگر راحت زیست؟

تو نمی دانی از آغاز عطا کرده خدا
به دل اهل زمین صفر وبه چشمان تو بیست

تو چه دانی که همین مرد سراپا تقصیر
علت این همه افسردگی و دردش چیست

خاطرت جمع که دست از تو نخواهم برداشت
گر چه این حرف برای تو کمی تکراری ست

‫#‏حمدالله_لطفی‬

گرگ زاد

گرگ زادي و دل شير برايت رفته است 
قلب دريايي يك شاه به پايت رفته است

عاشقي كردم و يك عمر خيانت ديدم
اري اين عمر به جبران خطايت رفته است

گرچه دل در ماجراي بين ما تقصير داشت 
ليك او سمت كمينگاه صدايت رفته است

اين چنين با من جفا داري بگو انديشه ات
سوي روز محشر و سوي خدايت رفته است ؟

بعد از امشب جنگلت اي گرگ نر بي شير ماند
از ديارت عاشق بي دست و پايت رفته است

آراه ريوندي

دقیقا

نفس می کِشد واژه در دفترم
دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم
دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست
که هر شب می افتد به جانِ سَرم
.
.
.
من و آشپزخانه و چای و بعد
دوتا قرص سَردرد تا می خورم،
خودم را کمی می فرستم به خواب
دوباره می آید کَسی،می پرم !
برو لعنتی مرد تو خسته است
وَ حالی نمانده ست در بسترم
.
.
.
قدم می زنم وسعت خانه را
تُف و لعنتم می کُند مادرم
به من زیر لب فحش بد می دهند
که
" ای بی پدر! "
این سه تا خواهرم!
خودم واقفم لعنتی،تُف به من
گُهم،بی شعورم،نفهمم،خَرَم
برو راه این شاعرت را نبند
خودم را به جای بدی می بَرم
تو یک کوچه ی روبراهی ،بفهم
که من عابر کوچه ی دیگرم
تو اصلا" خودِ حضرتِ آفتاب
تو را روی تختم که می آورم،
به گه می کِشی خلوتِ تخت را
قسم می خورم،
از تنت،
نگذرم.
تو قدیسه تو،
حضرت مریمی
برو با خدا حال کُن،دخترم!

منِ بی پدر با تو باشم بد ست
منِ لعنتی فکر کُن،کافرم
تما م ست این زندگیِ سگی
سَرِ ساعت هشت و...
من،
محضر/م !
.
.
.
من و مادر و تلخیِ چای و شعر
دقیقا" دوهفته ست شاعر ترم

ناصر ندیمی

گل سرخ

شاید این بار تبر دست درختان افتاد
کارصیاد به آهوی گریزان افتاد

شاید امروز مرا چیدی و باخود بردی
گذر شاخه ی خشکیده به گلدان افتاد

کوه در دامنه سرد خودش چادر زد
آتش کلبه ی ما یاد زمستان افتاد

قهوه ی فال مرا سربکش امشب، شاید
آخرین عکس من و تو ته فنجان افتاد

تو بهار منی و سهم من از خاطره ات
گل سرخی ست که در جوی خیابان افتاد

آن کبوتر که فرستاده ای آمد، اما
خبر ِ نامه شنید و لب ایوان افتاد

مهسا تیموری

تقدیم

به تو تقدیم ای عشقی که زخمت زخم کاری بود
و بعد از سال ها هر شب برایم یادگاری بود

به تو تقدیم این شعر پر از احساس تنهایی
همین حسّی که می دانی مساوی با خماری بود

اگر از حال من می پرسی آرام است احوالم
فقط در خاطرت باشد میان ما قراری بود

نمی دانم که یادت هست می بستم نگاهت را
برایت شعر می خواندم برایم افتخاری بود

به چشم تلخ قاجاریت و احساس خودم سوگند
بدون بوسه ات هر شب مرور احتضاری بود

نمی دانم چه نفرینی به جان عشق ما افتاد
به چشم شور بد لعنت که آخر نابکاری بود

هزاران بار می مردم که تا هر شب غزل باشم
به بیتا بیت هر شعری که شرحش سوگواری بود

و اکنون این منم تنها غزل نخ می کنم هر شب
همان ماهی کوچک که دچارت روزگاری بود

تو رفتی مانده ام اینجا به یادت شعر می بافم
ولی هرگز نفهمیدم چرا رفتی..چه کاری بود..؟

"على نياكوئى لنگرودى"

بازباران

عطروبوی مریمی ها را چو باد آورده است
شاعر امشب بازباران را به یاد آورده است
میرود افتان وخیزان چون خماری درد کش
گوییا تریاک چشمت اعتیاد آورده است
نازنین ازبس که در اوج کمالی بهر تو
حک نموده برنگینی ان یکاد آورده است
خواب را کرده حرام و نیمه شب در یاد توست
درد هایش گرچه شاعر رابه داد آورده است
در تمام عمر شاعر با عصای احتیاط
پیش تو بشکست آنرا اعتماد آورده است
در کلاس چشم تو دل کنده از زهد وریا
دست هارا شسته انگار ارتداد آورده است
نیستی اما سکوت شب گواهی میدهد
شاعر امشب نام مریم را زیاد آورده است
روز محشر را تصور کن که با سوزی عجیب
شاعری از ظلم تو آه از نهاد اورده است
‫#‏حسین_مرادی‬

دعا

آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای هم‌نشینی‌های ما خواهد گذشت
بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمی‌دانی چه‌ها خواهد گذشت …
عاشقان تازه‌ات اهل کدام آبادی‌اند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟
تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟
ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت …
‫#‏سجاد_سامانى‬

بوسه

صبحانه مرا چای دعوت بکن اما با قند لبانت
بگذار بنوشم جای عسل و شیر از شهد زبانت
با گویش ترکی هی شعر بخوان تو
به به که نبات است ریزد ز دهانت
یک بوسه بچینم از روی لب تو
طعمش بنشیند بر روح و روانت
قربان بکنم جان بر زلف بلندت
جانم به فدای قلب نگرانت
تا عمر که دارم در خاطر من هست
آن کار قشنگت آن لقمه ی نانت
عاشق شده ای گفت گفتم ز چه معلوم ؟؟
گفتا ز نگاهت از طرز بیانت
شهرام نصیری

سگ ولگرد

نمی خواهم دگر فصل خزان زرد، برگردد
برایم لحظه های تلخ و خیلی سرد، برگردد
نه اینکه سنگ دل باشم ولی هرگز نمی خواهم
به زیر چتر من شخصی که ترکم کرد، برگردد
همیشه با رفیقم شرط میبندم که نگذارم
غمِ قلیان کنار تخته های نرد، برگردد
شبیه قصه های تلخ و غمگین هدایت
بعید است این طرف ها آن «سگ ولگرد»، برگردد
شدیدا دوستش دارم، همین اندازه بیزارم
مبادا بین اشعارم بیا برگرد، برگردد
‫#‏حسین_جوکار‬

شب ِ ایرانی

گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست

دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست

حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست

از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان
گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست

او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست

هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست

سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست

مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست

می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست

یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست

فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست

این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست

شهراد میدری

همبستر

کسی یک لنج فرسوده در این بندر نمی خواهد
بکش لنگر که این بندر تو را در بر نمی خواهد

خیابانی که خود را در حصار خانه می بیند
در آغوش لگدمالش که همبستر نمی خواهد

جهان استطبل تاریکی پر ترس از قداستهاست
کسی در بین یابوها که خواب آور نمی خواهد

من عینک سازم و دنیا ندارد ارزش دیدن 
کسی یک لنز آلوده به این باور نمی خواهد

خدا دل آهنی ها را برای جنگ می سازد
ولی از بین محرومان که عصیانگر نمی خواهد

حلالم کن همین حالا تو قربانی تری از من
که اسماعیل اندامت دم خنجر نمی خواهد

تو شیرینی و من تلخم که باخسرو نمی جنگم
رهایم کن که فرهادت تو را دیگر نمی خواهد

برای رازی از دنیا به عمق استکان رفتن
به جز یک گوشه ی دنج و قلم دفتر نمی خواهد

‫#‏حسین_آهنی‬

بانوی من

بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!

بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن

در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن

پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!

بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن

با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن

امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن

آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن...

محمّدسعیدمیرزائی

حصار

که بر قراری با او..که من قرار ندارم
”چکار داری ام‌آقا”...بگو‌چکار ندارم

کسی به جز تو کنارم..کجا نشسته در این شهر؟
که جز خیال تو‌ با هیچکس‌قرار ندارم

حصار می شود آغوش او تو را و‌من اینجا
به جز‌دو زانو ی ماتم‌در انحصار ندارم

چقدر ریشه دواندی...چگونه می‌شود آیا
که در هوای تو سبزم‌ولی بهار ندارم

مرا همینکه به راه تو چشم‌دوخته ام بس
در انتظارم و هیچ از تو‌انتظار ندارم

سید مهدی ابوالقاسمی

فال

بگیر فال مرا، من به فال معتقدم
بگو، دوباره بگو بر وصال معتقدم

به هم رسیدنمان گرچه از محالات است
من از قدیم به فرض محال معتقدم

مرید شعر کهن هستم و به جادوی
سیاه چشم تو و خط و خال معتقدم

قفس چنانچه تو باشی، فرار ممکن نیست
به جبر بیشتر از احتمال معتقدم

نظر به جنگل چشمم تو را هوایی کرد
به معجزات هوای شمال معتقدم

به هر کجا بروی در دلم هراسی نیست
به بازگشتن مال حلال معتقدم

محمد رفیعی

بی قرار

بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا, بیقرارم بیقرار بیقرار!

تابیایی، با همه احوال پرسی میکنم
تا نگویند اهل کوچه, آمدم اینجا چکار

ریشه در تنهایی ام دارد، نه در تن خواهی ام !
درک من سخت است با این مردم ناسازگار

دیرکردی یازمان ازدست من خارج شده ست؟
دیرکردی مطمئنن!! من که روزی چندبار...

ازخداپنهان نبوده، از تو پنهان میشوم
ازتوکه هرقدرهم پنهان شوی باز آشکار...

دوستت دارم غریبه،،! همچنان بافاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانه وار...

باغ ات آباد است، حق داری که چادرسرکنی
سیب صورت, چشم خرما, گونه حلوا ,لب انار!...

ناخوشی، شاید برایت استراحت داده اند
وای یعنی ناخوشی امروز؟ یاپروردگار!!!!

ناخوشم, گیجم, غمینم, خسته ام ,مات ام, ببین
با نبودت هربلایی بود آوردی به بار!

هی غریبه ! میروم امانمیدانی چقدر
بی تواینجا بی قرارم بی قرار بی قرار...

‫#‏مجتبی_سپید

دلکش

اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟؟؟
نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید
که با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
که از این پختگی حاصل چه دارم ؟؟؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟؟؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟؟؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟؟؟

مرا آن سادگی ها چون ز کف رفت
کجا شد آن دل خوش باور من ؟؟؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت از چشم تر من ؟؟؟

چه شد آن دل تپیدن های بی گاه
ز شوق خنده یی حرفی نگاهی ؟؟؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟؟؟

خداوندا شبی هم راز من گفت
که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردی خدایا
چو می نالم مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

( سیمین بهبهانی )

کویرِ

با من چه خواهد کرد غم، وقتی تو باشی
باران چه خواهد کرد با دیوار ِ کاشی

گفتم ببینم روی ماهت را نشد که؛
دست از سر ِ ما بر نمی‌دارد حواشی

چیزی به فروردین ِ چشمانت نمانده‌است
دل را چراغانی ، غزل را آب‌پاشی ...

داری دلم را می‌سپاری دست تقدیر
داری کویرِ سینه‌ام را می‌خراشی

تا هرچه پشتِ خیس ِ چشمت می‌نشینم
حتی اگر از سنگ سختم می‌تراشی!

حالا مرا گم کن میان کوچه‌هایت
دیگر چه فرقی ، خواه باشی یا نباشی


سید مهدی افضلی