به قدری از تو بیزارم كه
به قدری از تو بیزارم كه این دیوار و در از من
عبور خسته یی دارند، یك كوچه نفر از من
نمی دانم چرا این مرگ دستم را نمی گیرد؛
چه چیزی ساخته این روزگار بی پدر از من
نمیدانم خطوط صورتم نقش نگاه كیست؛
كه در آیینه می بینید مردی پیر تر از من
چرا این جاده ها معنای غربت را نمی فهمند
گریزان است مثل سایه از آدم سفر از من
درون عكسی استم كه به رویم برف باریده
ابراهیم امینی