به قدری از تو بیزارم كه

به قدری از تو بیزارم كه این دیوار و در از من 

عبور خسته یی دارند، یك كوچه نفر از من 


نمی دانم چرا این مرگ دستم را نمی گیرد؛ 

چه چیزی ساخته این روزگار بی پدر از من 


نمیدانم خطوط صورتم نقش نگاه كیست؛ 

كه در آیینه می بینید مردی پیر تر از من 


چرا این جاده ها معنای غربت را نمی فهمند 

گریزان است مثل سایه از آدم سفر از من 


درون عكسی استم كه به رویم برف باریده

ابراهیم امینی

خوشبخت هستم مثل آدم آهنی

خوشبخت هستم مثل آدم آهنی امشب 

حال خوشی دارم در آغوش زنی امشب 


در یک «دَم دیگر» دَم دیگر به من دادی 

داری در اندامت هوای روشنی امشب 


مانند پیچک های تر دور درختی خشک 

پیچیده دستان تو دور گردنی امشب 


پیشانی ام را خط خطی دیدم در آیینه 

در سرنوشتم رخنه کرده ناخنی امشب 


امشب لبانت دو دروغ داغ و خوشمزه است 

تردید دارم، نیست باور کردنی امشب 


باد مخالف می وزد از سمت گورستان 

چسپیده ام بر تو چنان پیراهنی امشب 


فردا چه خواهد شد، چه می دانم، تو می فهمی؟! 

بس نیست این؟ من با تو ام، تو با منی امشب

ابراهیم امینی

با جزئیات تازه یی برگشته بودم

اول به چشمان غریبم، آشنا خوردی 

آخر ولی وقتی خطا خوردی، خطا خوردی 


سیب سر راه تمام بچه ها بودی 

سر به هوایت بودم، از من زخم ها خوردی 


گلدان پشت «اُرسی» من بودی و یک شب 

دستم به جانت خورد و تو آرام تا خوردی 


نیمه شب مُرداد یادت هست، از آغوشم 

رفتی و از یک پلۀ کلکین هوا خوردی؟! 


دیوانه برگشتم، چراغت روشن و گُل بود 

پرسیدی از من: «با که بودی و کجا خوردی...؟» 


با جزئیات تازه یی برگشته بودم که 

جا داشت، عاشق می شدی دیدم که «جا خوردی» 


سگرت کشیدم سوختاندی اشتهایم را 

به درد تو خوردم تو به درد دوا خوردی 

ابراهیم امینی