نمی دانم

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟ 
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم 
... 
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو 
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم 
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ 
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

قیصر امین پور

پریشانی

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد
گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد
باید به میانجی گری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد

قیصر امین پور

تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور

شکفت نرگس چشم انتظاری ام

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام

گل کرد خار خار شب بی قراری ام


تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو

دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام


گر من به شوق دیدنت از خویش می روم

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام


بود و نبود من همه از دست رفته است

باری مگر تو دست بر آری به یاری ام


کاری به کار غیر ندارم که عاقبت

مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام


تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار

با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام


با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا

زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

قیصر امین پور

می‌خواهمت

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را 

می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را


محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را


بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت 

چونانکه التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


 قیصر امین پور

تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یك دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم



قیصر امین پور

شیطنت


اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد ، سیاه و سرد شد


آفتابی بود، ابری شد ، ولی باران نداشت


رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد


صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه


آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد ؟


هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد ، نشد


هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد


هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه


هر چه می پنداشت درمان است ، عین درد شد


درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود


پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟


سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل


یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد


بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان


ناگهان این اتفاق افتاد : "زوجی فرد شد"


بعد هم تبعید و زندان ِ ابد شد در کویر


عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد


کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل


تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد



قیصر امین پور

از تهِ دل

ایستاده در باد

شاخه‌ی لاغر بیدی کوتاه

بر تنش جامه‌ای انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سایه‌اش سرد و سیاه


نه نگاهش را چشم

نه کلاهش را پشم

سایه‌ی امن کلاهش اما

لانه‌ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قاروقار از تهِ دل می‌خواندَ:


 آن که می‌ترسد

می‌ترسانَد!



قیصر امین پور