خاطری آسوده
هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد
می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد
.
اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد
یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد
.
خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم
دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم
.
آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود
چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود
.
یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق
«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق
.
بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست
عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست
.
تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی «مگس» دورش فراوان است
می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم «انسان» است
.
دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار
دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار
.
گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم
یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم
.
گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم
از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم
.
از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ
با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم،
خداحافظ...
آریاصلاحی