مثل آهویی که در آبشخورش پا می گذارد
مثل آهویی که در آبشخورش پا می گذارد
عاقبت یک شب مرا با خویش تنها می گذارد
سایه ی مواج او بر صخره ها افتاد از این پس
بشکند پایی که بر این ماسه ها پا می گذارد
خاطرم جمع است مثل کشتی پهلو گرفته
گر چه دریا بین ما عمری ست منها می گذارد
سرخوشم از اهتزاز بادبان گیسوانش
گرچه در طوفان به حال خود مرا وا می گذارد
اسکله دست نیاز ساحل است اما زمانی
دست رد بر سینه ی آبی دریا می گذارد
ناخدا بر ما سه های مست افتاده ست گویا
نیمه شب پا در حریم گیج رویا می گذارد
خواب می بیند زنی مواج گیسوی اجابت –
را میان پنجه ی ببر ِ تمنا می گذارد
ماه می تابد به خوابش – سایه ی زن روی عرشه –
درب کابین را به روی ماه زن وا می گذارد
زن می آید ؛ سر به کشتی می زنند امواج وحشی
- ناخدای مست سر بر دوش زن تا می گذارد –
ناخدای تا کمر در آب برمی خیزد از خواب
رد پایش روی خاک ساحل امضا می گذارد
ناخدای مست هم گم می کند کشتی خود را
هم کلید خانه را در کا فه ای جا می گذارد
اصغر عظیمی مهر