دنياي بي من
شعرها قبل از سرودن، واژه هايي ساده اند
كه براي خون به پا كردن همه آماده اند !
.
«قلب جسم» و «قلب روح» ما دو قلب منفك اند!
«شاعر» و «ديوانه» تا اندازه اي هم مسلك اند!
.
هيچ كس فكري براي قشر جاني ها نكرد !
هيچ قانوني حمايت از رواني ها نكرد!
.
احتمالاً بعدِ مرگش هم فقير و پاپتي ست
شاعري كه كارمند دستگاه دولتي ست!
.
در سر كارم هميشه «رسميت ها» با من است!
در زمان شعر هم محدوديت ها با من است!
.
وقت شعر، افتادن يك برگ را حس ميكنم!
در سر كارم حضور مرگ را حس ميكنم!
.
يك نفر با كُت، يكي با مانتو ميپايدم!
چشمهايي شيشه اي در راهرو ميپايدم!
.
پشت ميزم يك نفر زير نظر دارد مرا !
تا كه با آن رفتگان قبل، بشمارد مرا!
.
پچ پچ بين در و ديوار ميترساندم!
دكمه ي آسانسور انگار ميترساندم!
.
«ساعت كار اداري» وقت بيكاري ماست!
«خانه رفتن» تازه آغاز گرفتاري ماست!
.
ميشود «مجري قانون» دور كم كم از خودش!
كار قانون چيست ؟ غير از منع آدم از خودش!
.
مجري قانون كه سوداي غزلخواني نداشت!
«عشقورزي» و «تعادل» هيچ همخواني نداشت!
.
آنچه «پرهيز» تو با اين مرد عاجز مي كند
«زندگي اجتماعي» با «غرايز » ميكند!
.
سالها از احتمال دردسر ترسيده ايم!
بيشتر از آنچه بايد، از خطر ترسيده ايم!
.
ما به شهر عاشقي، دروازه اي ميخواستيم!
در «جنون بازي» دليل تازه اي ميخواستيم!
.
من در فكر تصاحب، نه شكارت بوده ام!
من فقط در فكر «بودن در كنارت» بوده ام!
.
تو – اگر از سنگ باشي- من درستش ميكنم!
هر زمان دلتنگ باشي، من درستش ميكنم!
.
هركسي گمگشته اي دارد، تو را گم كرده ام!
قوه ي تشخيص خود را بارها گم كرده ام !
.
بهترين چيزي كه من در اين زمان دارم، تويي!
بهترين چيزي كه من در اين جهان دارم، تويي!
.
فكر من -از سالهايي دور- درگير تو بود !
گاه حتي شعرهايم تحت تأثير تو بود!
.
هيچ كس مثل تو با روحم همآوايي نكرد!
هيچ كس مرد درونم را شناسايي نكرد!
.
تو اگر باشي دل من باز هم دل ميشود!
بخش پنهان وجودم با تو كامل ميشود!
.
خوب دانستم كه همپاي جنونم ميشوي!
در تمامي رگانم مثل خونم ميشوي!
.
بوده اي از سطح بي پروايي خود، بي خبر!
چون زني كولي كه از زيبايي خود، بي خبر!
.
چون زني بي چهره كه عمري صدايش با من است
هركسي را كشته باشي خون بهايش با من است!
.
قصه اما بخشهاي مهلكي در پيش داشت!
شاعر معصوم، شيطاني درون خويش داشت!
.
با قرار اول از ايميل خارج ميشويم!
چون قطاري ناگهان از ريل خارج ميشويم!
.
بين ما يك اتفاق تازه جاري ميشود!
كار ما در روز هم «شب زنده داري» ميشود!
.
من ندانستم كه اصلاً اهل آن برنامه ام!
نقش منفي در تمام آن نمايشنامه ام!
.
«من تو را ...» اين «را» به جز يك راي مفعولي نبود!
هر دو دانستيم اين يك عشق معمولي نبود!
.
فكر كن اصلاً از اول صحنه سازي كرده ام!
نقش عاشق را برايت خوب بازي كرده ام!
.
«شعر» من را از درون مانند يك ابليس كرد!
«شعر» يعني اعترافاتي كه يك قديس كرد!
.
من فقط يك شاعر خوبم- نه چيزي بيشتر –
ظاهراً يك مرد محجوبم – نه چيزي بيشتر-
.
شاعر خوبي كه اصلاً آدم خوبي نبود!
مرد پنهان درونم، مرد محجوبي نبود!
.
تازگي پيش تو هم محبوب، ديگر نيستم!
خوب ميدانم: برايت «خوب» ديگر نيستم!
.
ظاهراً «دنياي بي من» را مجسم كرده اي!
با يكي از دوستانت مشورت هم كرده اي!
.
بعد از اين با شاملو و آيدا حافظ بخوان!
از همين امروز تصنيف «خداحافظ» بخوان!
.
قلب روحم تازگي گيج است، سردرگم شده ست!
در درون قلب من انگار چيزي گم شده ست!
.
يك صداي گنگ، دارد از درون ميخواندم!
مثل چشماني بدون چهره، ميترساندم!
.
من تمام عمر در شب زنده داري بوده ام!
در ميان دردهاي بيشماري بوده ام!
.
باز اما تكه اي از اعتمادم مانده است!
حرفهايي كه نگفتي نيز، يادم مانده است!
.
گرچه در اين رابطه بدجور خودخواهم! نرو!!
من دقيقاً از درون قلبم آگاهم! نرو!
.
اين دل كج فهم، بعد از تو، برايم دل نشد!
روز بعد از وصل هم از جستجو غافل نشد!
.
بي تو از من آدمي افسرده مي ماند به جا
چون لباسي نو كه از يك مرده مياند به جا!
.
روزي اندامم -از اين كه هست- بهتر ميشود
وزن آدم در زمان مرگ، كمتر ميشود !
.
اصغر عظیمی مهر