دنياي بي من

شعرها قبل از سرودن، واژه هايي ساده اند
كه براي خون به پا كردن همه آماده اند !
.
«قلب جسم» و «قلب روح» ما دو قلب منفك اند!
«شاعر» و «ديوانه» تا اندازه اي هم مسلك اند! 
.
هيچ كس فكري براي قشر جاني ها نكرد !
هيچ قانوني حمايت از رواني ها نكرد!
.
احتمالاً بعدِ مرگش هم فقير و پاپتي ست
شاعري كه كارمند دستگاه دولتي ست!
.
در سر كارم هميشه «رسميت ها» با من است!
در زمان شعر هم محدوديت ها با من است!
.
وقت شعر، افتادن يك برگ را حس ميكنم!
در سر كارم حضور مرگ را حس ميكنم!
.
يك نفر با كُت، يكي با مانتو ميپايدم!
چشمهايي شيشه اي در راهرو ميپايدم!
.
پشت ميزم يك نفر زير نظر دارد مرا !
تا كه با آن رفتگان قبل، بشمارد مرا! 
.
پچ پچ بين در و ديوار ميترساندم!
دكمه ي آسانسور انگار ميترساندم!
.
«ساعت كار اداري» وقت بيكاري ماست!
«خانه رفتن» تازه آغاز گرفتاري ماست!
.
ميشود «مجري قانون» دور كم كم از خودش!
كار قانون چيست ؟ غير از منع آدم از خودش!
.
مجري قانون كه سوداي غزلخواني نداشت!
«عشقورزي» و «تعادل» هيچ همخواني نداشت!
.
آنچه «پرهيز» تو با اين مرد عاجز مي كند
«زندگي اجتماعي» با «غرايز » ميكند!
.
سالها از احتمال دردسر ترسيده ايم!
بيشتر از آنچه بايد، از خطر ترسيده ايم!
.
ما به شهر عاشقي، دروازه اي ميخواستيم!
در «جنون بازي» دليل تازه اي ميخواستيم! 
.
من در فكر تصاحب، نه شكارت بوده ام!
من فقط در فكر «بودن در كنارت» بوده ام!
.
تو – اگر از سنگ باشي- من درستش ميكنم!
هر زمان دلتنگ باشي، من درستش ميكنم!
.
هركسي گمگشته اي دارد، تو را گم كرده ام!
قوه ي تشخيص خود را بارها گم كرده ام !
.
بهترين چيزي كه من در اين زمان دارم، تويي!
بهترين چيزي كه من در اين جهان دارم، تويي!
.
فكر من -از سالهايي دور- درگير تو بود !
گاه حتي شعرهايم تحت تأثير تو بود!
.
هيچ كس مثل تو با روحم همآوايي نكرد!
هيچ كس مرد درونم را شناسايي نكرد!
.
تو اگر باشي دل من باز هم دل ميشود!
بخش پنهان وجودم با تو كامل ميشود!
.
خوب دانستم كه همپاي جنونم ميشوي!
در تمامي رگانم مثل خونم ميشوي!
.
بوده اي از سطح بي پروايي خود، بي خبر!
چون زني كولي كه از زيبايي خود، بي خبر!
.
چون زني بي چهره كه عمري صدايش با من است
هركسي را كشته باشي خون بهايش با من است!
.
قصه اما بخشهاي مهلكي در پيش داشت!
شاعر معصوم، شيطاني درون خويش داشت!
.
با قرار اول از ايميل خارج ميشويم!
چون قطاري ناگهان از ريل خارج ميشويم!
.
بين ما يك اتفاق تازه جاري ميشود!
كار ما در روز هم «شب زنده داري» ميشود!
.
من ندانستم كه اصلاً اهل آن برنامه ام!
نقش منفي در تمام آن نمايشنامه ام!
.
«من تو را ...» اين «را» به جز يك راي مفعولي نبود!
هر دو دانستيم اين يك عشق معمولي نبود!
.
فكر كن اصلاً از اول صحنه سازي كرده ام!
نقش عاشق را برايت خوب بازي كرده ام!
.
«شعر» من را از درون مانند يك ابليس كرد!
«شعر» يعني اعترافاتي كه يك قديس كرد! 
.
من فقط يك شاعر خوبم- نه چيزي بيشتر –
ظاهراً يك مرد محجوبم – نه چيزي بيشتر-
.
شاعر خوبي كه اصلاً آدم خوبي نبود!
مرد پنهان درونم، مرد محجوبي نبود!
.
تازگي پيش تو هم محبوب، ديگر نيستم!
خوب ميدانم: برايت «خوب» ديگر نيستم!
.
ظاهراً «دنياي بي من» را مجسم كرده اي!
با يكي از دوستانت مشورت هم كرده اي!
.
بعد از اين با شاملو و آيدا حافظ بخوان!
از همين امروز تصنيف «خداحافظ» بخوان!
.
قلب روحم تازگي گيج است، سردرگم شده ست!
در درون قلب من انگار چيزي گم شده ست!
.
يك صداي گنگ، دارد از درون ميخواندم!
مثل چشماني بدون چهره، ميترساندم!
.
من تمام عمر در شب زنده داري بوده ام!
در ميان دردهاي بيشماري بوده ام!
.
باز اما تكه اي از اعتمادم مانده است!
حرفهايي كه نگفتي نيز، يادم مانده است!
.
گرچه در اين رابطه بدجور خودخواهم! نرو!!
من دقيقاً از درون قلبم آگاهم! نرو!
.
اين دل كج فهم، بعد از تو، برايم دل نشد!
روز بعد از وصل هم از جستجو غافل نشد!
.
بي تو از من آدمي افسرده مي ماند به جا
چون لباسي نو كه از يك مرده مياند به جا!
.
روزي اندامم -از اين كه هست- بهتر ميشود
وزن آدم در زمان مرگ، كمتر ميشود !
.

اصغر عظیمی مهر

بدون عشق

بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!

شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان، 
که‌تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -

شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد‌؛ -

به قدری خسته و دلتنگ و ‌دلگیر و غم آلودم،
که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!

من -از لطف خدا- توی فضای باز هم باشم(!)
بدون زلزله روی سرم آوار می افتد !

به قدری با سماجت قصد «خودویرانگری» دارم 
که‌ اغلب وقت خوابم از لبم سیگار می افتد!

یقین دارم که شکل مردنم، «مرگ طبیعی» نیست
و حرفش در دهان مردم بازار می افتد!

زمین خوردم، شکستم، ریشه ام‌وا رفت، پژمردم،
چو ‌گلدانی که با باد از لب دیوار می افتد!

به لطف بوسه بر عکس تو روی صفحه ی گوشی
همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!
اصغر عظیمی مهر

روز مبادا

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !

چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!

تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-

برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!

نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!

چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!

اصغر عظیمی مهر 

روز میلاد

بدون مشورت با من، خودش تصمیم میگیرد!
- نمیدانم که قلبم از کجا تعلیم میگیرد -

من از روز تولد تا کنون از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم دل تقویم میگیرد!

چرا حس میکنم در جای دوری -که نمیدانم- !
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم میگیرد!

مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می میرم!
که قلب کشوری در موقع تحریم میگیرد!

نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم!
دل ِ ساعت - اگر زنگ اش شود تنظیم- میگیرد!

به آرامی مرا توجیه کن-گر ساده دل هستم-
که قلب ساده گاه از شدت تفهیم، میگیرد!

همه در موقع تصمیمگیری در پی عقل اند!
برای من ولی تنها دلم تصمیم میگیرد !

اصغر عظیمی مهر

تنهایی‌شناسی

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

"اصغر عظیمی مهر"

من

مردی که ویران از فراق ات بود، من بودم!
از هر جهت در اشتیاقت بود، من بودم!
.
.
هروقت سردت شد همان مردی که سیگارش-
در حکم گرمای اجاقت بود، من بودم!
.
.
در خلوتت گویی تو را هر لحظه می پایید!
روحی که دائم در اتاقت بود، من بودم!
.
.
طاقت می آرم رفتنت را! چونکه مردی که -
عمری فقط در حال طاقت بود، من بودم!
.
.
در زندگی از هر رفیقی، نارفیقی دید؛ -
با این همه اهل رفاقت بود، من بودم!
.
.
مردی که هر کاری که از دستش برآمد، کرد؛ 
اما به چشمت بی لیاقت بود، من بودم!
.
.
.
اصغر عظیمی مهر

مضمون ناب

از ملاقات تو شاعر، بي مشاعر ميرود!
هم پر از تشويش، هم آسوده خاطر مي رود!

هركسي در عشقبازي تازه كار و ناشي است،
آخرش از مكتب عشق تو «ماهر» ميرود !

هر مسلماني كه يك شب مي شود مهمان تو
صبح روز بعد، از پيش تو «كافر» مي رود ؛

اوّل از روي تفنّن ميشود اهل شراب،
بعد از آن جدّي به دنبال مخدّر مي رود!

برخلاف آنچه مي گويند، «عشق آتشين» -
خاطراتش زودتر از ياد و خاطر مي رود !

من قطاري خارج از ريلم، ولي حس ميكنم -
اينكه هر شب از درونم يك مسافر مي رود!

بخشي از آن ناشي از «بحران بي معشوقگي» ست
اين مصيبت ها كه بر شعر معاصر مي رود !

#

آمدي و ... زود رفتي ... گاه يك مضمون ناب ،
ناگهان با غفلتي از ذهن شاعر ... مي ... ر... ود
 

اصغر عظیمی مهر 

 

رودی که می خشکد

 رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست        

    دور از تو حتی گریه کردن کاری آسان نیست

   دارم به دوری از تو عادت می کنم کم کم       

   هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست

  وقتی عزیـــزی نیست تا باشـــــد خریدارت              

   فرقـــی میان قصـــر مصر و چـاه کنعـان نیست

   مانده ست بر دیوار قاب عـکس تو هر چنــد                  

   تندیســی از آقامحمــدخان به کرمــــان نیست

   خوارزم بعد از حمله ی چنگیــز خــان حتی                    

   انـدازه ی من بعـــد دیــدار تو ویــران نیست

    همــواره مفهــوم عنایت نیست لبخنــدت                    

   گاهــی به غیر از سیــل دستـــاورد باران نیست

   در بســـتر ســیلاب وقتــی خانه می سـازی                  

   روزی اگـر ویران شــود تقصــیر طوفان نیست

   وقتی که نان کدخدا در دست میراب است                  

   جــایی بــرای رحــم او بر زیردســتان نیست 

   راه خــودت را کــج نکن با دیدنم از دور              

   آهوی وحشی از پلنگ این سان گریزان نیست

   می گردی و  چشمم به دنبال تو می گردد                  

   خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست

    چشمم به گیلاس لبت وقتی که می افتد              

    دیگر زبان را جرات (( لعنت به شیطان )) نیست 

    تو لطف شیطانی به آدم سیب گندم گون !               

    شیــطان همیــشه در پی اغـوای انــسان نیست

    گیســو بیفشـان بید نامجــنون من در بـاد               

     بی گرده افشــانی گـلـی پابنـد گلدان نیست

     شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد                    

     هر کس که دیوانه ست الزاما پریشان نیست

     هـر چند خامـوشم ولی هرگز مپنداری                    

     آتشفشان خفــته  دیگر فکـر طغیان نیست

     من عاشـقم حتـی اگر شاعـر نمی بودم                       

     اما بدون عشـق شـاعـر بودن آســـان نیست

اصغر عظیمی مهر

مثل آهویی که در آبشخورش پا می گذارد

مثل آهویی که در آبشخورش پا می گذارد

عاقبت یک شب مرا با خویش تنها می گذارد

سایه ی مواج او بر صخره ها افتاد از این پس

بشکند پایی که بر این ماسه ها پا می گذارد

خاطرم جمع است مثل کشتی پهلو گرفته

گر چه دریا بین ما عمری ست منها می گذارد

سرخوشم از اهتزاز بادبان گیسوانش

گرچه در طوفان به حال خود مرا وا می گذارد

اسکله دست نیاز ساحل است اما زمانی

دست رد بر سینه ی آبی دریا می گذارد

 

ناخدا بر ما سه های مست افتاده ست گویا

نیمه شب پا در حریم گیج رویا می گذارد

خواب می بیند زنی مواج گیسوی اجابت –

را میان پنجه ی ببر ِ تمنا می گذارد

ماه می تابد به خوابش – سایه ی زن روی عرشه –

درب کابین را به روی ماه زن وا می گذارد

زن می آید ؛ سر به کشتی می زنند امواج وحشی

-       ناخدای مست سر بر دوش زن تا می گذارد –

ناخدای تا کمر در آب برمی خیزد از خواب

رد پایش روی خاک ساحل امضا می گذارد

ناخدای مست هم گم می کند کشتی خود را

هم کلید خانه را در کا فه ای جا می گذارد

اصغر عظیمی مهر

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است


هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است


مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن


قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است


هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را


در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است


بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم


راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است


روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد


جای چشم پنجره دیوار باشد بهتر است


بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست


گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است


بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند


پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است


در کنارم در امانی از گزند روزگار


گل میان بازوان خار باشد بهتر است


گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم


گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است


تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی


گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است


چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را


دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است


شکوه های کهنه اما چون لحافی چرکمُرد


بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است


قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست


زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است

اصغر عظیمی مهر

یکی دارد دلم را می برد

ساده می گویم : یکی دارد دلم را می برد


پیش از اثبات جرائم متهم را می برد


هر چه هم عیار باشد موقع غارتگری


مطمئنم دست کم این یک قلم را می برد


این ستمکاری که من دیدم یقینا عاقبت -


آبروی مردمان محترم را می برد


اینکه ویران می شوم با رقص او بیهوده نیست


لرزه ای گاهی شکوه ارگ بم را می برد


بیم از بیگانه دارم گرچه گاهی یک نفر -


از محارم حرمت صاحب حرم را می برد


در زمان بوسه فهمیدم که حرفش منطقی ست


هرکسی گفته ست باده طعم غم را می برد


کی به خود می آیم اما من که با خود بی خودم !


او که بیخود آمده دارد خودم را می برد

اصغر عظیمی مهر

 

کم کم کویرم می کنی

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی


من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی


نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز


آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی


این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟


پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟ 


سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام


رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!


تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است


آخرش از این نظر هم بی نظیرم  می کنی !


من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام


می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟


اصغر عظیمی مهر 

مسلح کن تفنگ دیگری!

 منتظر هستم ! مسلح کن تفنگ دیگری!


سمت من شلیک کن حالا فشنگ دیگری!


پشت هر لبخندت اخمی تلخ پنهان گشته است!


غالباً خفته ست در هر صلح ؛ جنگ دیگری!


مثل یک دیوانه دنبالت به راه افتاده ام


سمت من پرتاب کن - از لطف- سنگ دیگری!


من بمانم یا که نه ؟! تکلیف را معلوم کن!


نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری! 


عاقبت بر پایه ی قانون جنگل میشویم –


تو غزال دیگری و من پلنگ دیگری!


من که دنبال شکارت نیستم آهوی من!


آمدم بلکه نیفتی توی چنگ دیگری!

اصغر عظیمی مهر

 

کاملاً عاشق نخواهم شد

پایم از اینجا بریده ست و سرم جا مانده است!


زخم تردیدی به روی باورم جا مانده است!


کاملاً عاشق نخواهم شد از این پس! بخشی از –


روح من در عشقهای دیگرم  جا مانده است!


اینکه هر شعری که می گویم پریشان می شود


تار مویی از تو لای دفترم جا مانده است!


آتش در زیر خاکستر کماکان آتش است!


برقی از چشم تو در خاکسترم جا مانده است!


با خیالت شب که خوابیدم سحر دیدم عجب ! –


طرح اندام تو روی بسترم جا مانده است! 


میروم تا از سر خود عکسبرداری کنم !


تکه هایی از صدایت در سرم جا مانده است!

اصغر عظیمی مهر

روزی پشیمان می شوی از رفتنت

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود !


آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !


میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم –


شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !


گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو !


دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !


چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو


-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود ! 


طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است


کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !!!


آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت


شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

اصغر عظیمی مهر

هر چه بر ما می رود

هر چه بر ما می رود از خواهش دل می رسد


از دل خوشباور و کج فهم و غافل می رسد !


غالباً در وقت اجرایی شدن هر نقشه ای –


دست کم در چند جا حتماً به مشکل می رسد


می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار !


بار کج این روزها اغلب به منزل می رسد!


لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –


خونبها اینجا اگر دیدی به قاتل می رسد !


آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد !


ظاهراً هرچند دارد از مقابل می رسد !


هر ورق از تخته هایش دست یک موج است و باز –


کشتی بیچاره پندارد به ساحل می رسد !

اصغر عظیمی مهر

موجی مسخ

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت 

جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت


مـی  گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت


یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ

از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت


قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 

که مردد از لبان مردی الکن می گذشت


ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر 

ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت


شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو 

 باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت


کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد 

حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت


می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر 

دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت


آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود 

هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت

اصغر عظیمی مهر

اینقدر طنازی نکن  !

زود میلرزد دلم! اینقدر طنازی نکن  !

 

اینچنین با چشم معصومت هوسبازی نکن!

 

یک سوال ساده پرسیدم ، جوابش ساده است

 

یا بگو "نه" یا که " آری" ، قصه پردازی نکن

 

تا برای دلبری شیرین زبانی کافی است

 

وقت خود را بیش از این صرف زبان بازی نکن

 

حاصل یک عمر در یک لحظه ویران می شود

 

مثل سیل سرکشی خانه براندازی نکن

 

راه ناهموار و پایم لنگ و اسبم خسته است

 

در چنین وضعی تو دیگر سنگ اندازی نکن

 

" جان نثاری" حالت اغراق در دلدادگی ست

 

بعد از این دل خوش به این آمار جانبازی نکن

  

کی به خدمت میگمارد عاقلی دیوانه را ؟!

 

این جماعت را معاف از رنج سربازی نکن

 

اصغر عظیمی مهر


 

مردِ کامل

ارتباطی ساده و بی دردسر می خواستی

رازداری مطمئن از هر نظر می خواستی

 

عاشقی با چشم و گوش بسته منظور تو بود ؟

یا غلامی گیج و لال و کور و کر میخواستی ؟

 

بوسه نه ! همخوابه نه !  حتی قراری ساده نه !

دفتری از خاطرات بی خطر می خواستی !

 

سن من از این ادا اطوارها دیگر گذشت !

مردِ کامل بودم اما تو  پسر می خواستی !

 

گفته بودم کار من عمری شبیخون بوده است !

از من اما جنگجویی بی جگر می خواستی !

 

عذر می خواهم ! بلانسبت ! ولی با این حساب

احتمالاً جای خاطرخواه ; خر می خواستی !

" اصغر عظیمی مهر "

پایكوبی

ناز تو با دیگران است و ادایت با من است


 شوخی ات با بی حیاها و حیایت با من است


 می روی با بهتر از ما پایكوبی می كنی؛


 خرج و برج روضه و بزم عزایت با من است


 می روی با دیگران می گویی و می خندی و


 داد و قال بیخود و كفر خدایت با من است !


در زمان ناسزا گفتن مسیر چشم تو ...


با توأم ! یعنی نگاه آشنایت با من است ؟!


چشم تو گوید : برو! ابروت می گوید : بمان !


واقعا سر در نمی آرم ! كجایت با من است !


واقعاً دست خودم هم نیست ! هر جا می روم –


در زمان خواب هم حتی ! صدایت با من است !


اصغر عظیمی مهر

هر کسی

هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن

هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن

 

بر خلاف میل تو هر کس که حرفی می‌زند

زود با یک چشم‌غرّه مثل من لالش نکن 

 

دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟

تا کسی وابسته‌ات شد جزء اموالش نکن

 

عاشقی کی واحد اندازه‌گیری داشته‌ست؟

عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن

 

جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب

اسب وقتی می‌خرامد دست در یالش نکن

 

رسم صیادی نمی‌دانی، نیفکن دام را

صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن



اصغر عظیمی مهر

سرمست


باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب ؛ سرمست است وقتی از تنت رد می شود

 

من كه دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود

 

خوش به حال لرزش دستی كه با لرزیدن از -

مرزهای دكمه ی پیراهنت رد می شود !

 

خوش به حال گردش سیاره  وقتی نیمه شب -

از مدار چشم های روشنت رد می شود !

 

خوش به حال هرم آن بازوی عریانی كه گاه

مثل پیچك های باغ از گردنت رد می شود !

 

من كه گفتم « چشم » ! اما خوش به حال هر كه از -

« لطفا از این بیشتر نه ! » گفتنت رد می شود !


" اصغر عظیمی مهر "