رفتم از چند مبداء ِ معلوم 
تا رسیدم به مقصدی مجهول 
آخر ِ عمر هم نفهمیدم 
زندگی فاعل است یا مفعول !

هرچه من گوسفند تر شده ام 
صاحب گله گرگ تر شده است 
سال ها رفته است و چهره ی من 
با نقابم بزرگ تر شده است

اشک من قطره های خون من است 
خون من در رگ قلم جاری ست 
قلم ِ من به عشق می چرخد 
که نخستین دلیلِ بیزاری ست ...

شعراز گونه هام می‌ریزد
زیر ِ هر چتر ، زیر ِ هر باران
شعر از دست دادن ِ عشق است 
بعد ِ از دست دادن ِ ایمان

زندگی آنچان نبود که من 
آنچه باید که می‌شدم باشم 
تو خودت باش و آنچه باید شو 
من بلد نیستم خودم باشم !

من فقط روزنامه ای بودم
بین انبوه دسته بندی ها
مرگ در صفحه ی حوادث بود
زندگی در نیازمندی ها

سادگی کردم و پیاده شدم 
که سواران پیاده می خواهند 
که تمامی کارفرمایان
کارگر های ساده می خواهند ...

یاسر قنبرلو