بــی خیال آمـــــد و آتش به خیالاتم زد


 آنقَدَر خاطــــره انگیـز که مــن ماتم زد


 آمد و رد شد و خندید و نگاهی هم کرد


 دست دادم که سلامـــی بکنم او رَم کرد


 رفت از چشمه ی پــایین ِدهِ بالایــــــــی


 پُر کند کوزه ی خالی ، پَری رویایـــــی


 قـــد و بـالاش بلا بود و نگاهش محشر


 چشم هــایش عسل تازه و لبهایش تــــر


 شیوه ی کبک دری داشت ، خرامان می رفت


 سایه وار از پس او ماه به سامـــان می رفت


 من که گیج از تپش یک تب دیگر بودم


 دامـن پـاک دلم را بـه گنــاه آلـــــودم


 رفتم آهسته به دنبال دلم تا چشمــه


 دیدم آمیخته مهتاب تنش با چشمــه


 باد در موی بلنــدش به تمنــا پیچید


 ماه در چشم قشنگش به تماشا تابید


 گیج و منگ آمدم از تپه سرازیر شدم


 تا رسیدم به سرِ چشمه نمک گیر شدم ،


 کفتر بوسه ی سرخی به هوایم پَر داد


 گفت با چشمـــه درآمیز گوارایت باد !


 عسل از چشم و شکر از لب شیرینش ریخت


 او غـــزل بود کــه بــا شعر تر مــن آمیخت


 من که دیگر پُر از احساس جدیدی بودم


 دامـــن شعر خـــودم را به غـــزل آلودم.

سالم پوراحمد