آهنگ آخر
به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش
به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش
یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد
یکی دوید پیِ بستهی سیانورش!
یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد
و آسمان را پر کرد بوی کافورش
شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید
و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ
که سفت می شد و در انتظار چیدن بود
نصیب مرد شد و دست های مغرورش
خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...
خیال کرد زمین شهر واحدی شده است
خیال کرد خودش هست امپراطورش
خیال کرد خدای است و جنس دنیاها
به شش دقیقه عوض می شود به دستورش
کسی کنار هم آورد این دو را و کشید
میان تابلوی گرد مینیاتورش
کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...
و بعد راوی چایی نبات را هم زد
دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:
زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این
نهنگ پیر که افتاده بود در تورش
زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد
و رفت در پی رفتارهای پر شورش
سراغ خاطره های بدون تعریفش
به سوی خواسته های بدون منظورش
هزار شاعر خود را هزار جا کشتند
برای دیدن لبخندهای مشهورش
انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش
بهشت گم شده زیر لباس گیپورش
خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...
حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت
گواه مصرع ما شعر های منثورش
دوباره زخمهی ساز و لهیب آوازش
مقام دشتستان در حصار ماهورش
بهای این عسل نیم خورده زهرش بود
بهای این کندو نیش های زنبورش
برای مردن زیباترین زمان شب بود
نهنگ زادهی شبهای ماه عقرب بود ....
خیال کرد که آقای آسمان این بار
برای خواسته ای کرده است مأمورش
سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید
به روی دیوار افتاد برق ساطورش
و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود
که قطره قطرهی خون می زدند هاشورش
دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد
به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....
نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت
و بعد خونش پاشید روی تنبورش !
حامد ابراهیم پور
پرنده های بی وطن
با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !
*
گوشه ی اتاق خود نشسته ام
آسمان به شیشه برف می زند
از سر نیاز ،دوست می شوم
با پرنده ای که حرف می زند !
*
بحث می کنم تمام هفته با
یک مگس که روی شانه ی من است
پشت یک درخت ،راه می روم
در جزیره ای که خانه ی من است
*
مرگ با طناب بهتر است یا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته می شوم ،دراز می کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :
*
شب رسید و جنگ و صلح تولستوی
حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نهایی ِنمایش است
طاقت غم مرا چخوف نداشت 
*
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه می روند در زمین من
پشت شورش بزرگ بی دلیل
باز مرده است جیمز دین ِ من
*
با پرنده جرّ و بحث می کنم
می پرد رفیق روزهای سخت
گوشه ی جزیره گریه می کنم
روی شانه های آخرین درخت
*
فرصتی نمانده ،پرت می کنم
نامه ها پُرند زیر پای من
بطری شکسته غرق می شود
گریه می کنند نامه های من
*
شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر ،شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد ،کمک نمی کند...
-----
حامد ابراهیم پور
اضطراب
درختان جوان را در خیابان دفن می کردیم
برادرهایمان را زیر باران دفن می کردیم
زمین از اضطراب کفش هامان باخبر می شد
هوا تاریک می شد، بعد از آن تاریک تر می شد
درختان بریده زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند
هوا دم داشت، با تکرار خِس خِس بازدم می شد
صدای جیغ می آمد ...دو کفش از جمع کم می شد
- هزاران سایه پشت سایه پنهانند ( کم گفتیم !)
- صدایت را ببُر ! ( با پچ پچی در گوش هم گفتیم )
میان شهرِ خالی می دویدیم و هوا بد بود
صدای تیر، سهم هرکسی که حرف می زد بود
به نوبت زخم هایی گوشه ی تصویر می خوردیم
به نوبت گریه می کردیم و در صف تیر می خوردیم
کسی هربار می افتاد و در خون دست و پا می زد
صدایی نام مان را پیش از افتادن صدا می زد
صدا روی درخت ِ پیر انجیر معابد بود 
صدا مثل صدای کشتن ِ مرغ مقلّد بود
نفس با هر دویدن تنگ تر می شد، هدر می رفت
زمان تکرار می شد ،خانه هامان دور تر می رفت
زمان تکرار می شد ، در مسیر ابرها بودیم
دوباره در کنار نعش ها و قبرها بودیم
درختان شکسته زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند
-تو بودی ؟ - نه! 
– تو بودی ؟ - نه ! 
هوا بد بود ، دم کردیم
به هم سیلی زدیم و دیگران را متهم کردیم
کسی می شُست آنسو دست های سرخ رنگش را
کسی آن گوشه پر می کرد با سرعت تفنگش را
کسی را دیگران سمت طناب دار می بردند
کسی را چشم بسته سینه ی دیوار می بردند
جهان با ترس هایش زیر چشمان درشتت بود
صدایم کردی و چاقوی سرخی توی مشتت بود
مرا در اشک هایت مثل ماه ی تلخ ،حل کردی
مرا چاقو زدی و لحظه ی آخر بغل کردی
صدایت کردم و زنگ صدایت در صدایم بود
تو را بوسیدم و خون تو روی دست هایم بود
دو تا ماهی ِ مرده داخل یک طشت ِ خون بودیم
دو شاخه روی نعش ِ یک درخت واژگون بودیم
درختان جوان را زیر باران دفن می کردند
جوان بودیم و ما را در خیابان دفن می کردند...
.
____
حامد ابراهیم پور
مست
بگو که مست کدامین شراب ناب شدی
که بی ملاحظه روی سرم خراب شدی
تو از میان تمام زنان روی زمین
برای کشتن این مرد ، انتخاب شدی...
**
مرا صدا کن...روح نفس کشیدن را
به این جنازه ی در حال انجماد بیار
مرا درین شب ناآشنا رها کردی
مرا به باد سپردی...مرا به یاد بیار
**
ازین سکوت ...ازین انجماد ،می ترسم
به من کمی از گرمای دست هات بده
مرا دوباره صدا کن...مرا به یاد بیار
ازین دقایق زخمی مرا نجات بده...
**
مرا رها کن ازین خانه ی طلسم شده
مرا ازین تله ی خون گرفته بیرون کن
مرا رها کن ازین رنج های تکراری
مرا ازین شب طاعون گرفته بیرون کن
**
مرا درین قفس خاک خورده جا مگذار
بیا به آدم بی خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو...از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم ،مرا فریب نده...
***
...
کبوترانم را دانه دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دادم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم...
حامد ابراهیم پور
قرار اولمان
قرار اولمان هرکجا که دار نباشد
به دور سینه یمان سیم ِ خاردار نباشد
توجهی به شب و حلقه ی طناب نکردن
قرار بعدی ِ مان مرگ را حساب نکردن
بدون بال در این آسمان پرنده بمانیم
قرار بعدی ِمان لج کنیم ، زنده بمانیم
اگر چه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است
به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است...
شبانه از دهن گربه ی سیاه پریدن
دو تا پلنگ شدن ،سمت قرص ماه پریدن
دو تا پلنگ، نه! مثل دو تا عقاب ،دو ماهی
دو تا ستاره ی افتاده از دهان سیاهی
دوتا پرنده ی بی سرزمین ،دو اشک چکیده
دو تا ستاره ی دنباله دار رنگ پریده...
قرار بعدی مان کشف رنج های دنیرو
و قهوه خوردن در ساحل ریو دو ژانیرو
قرار بعدی انکار عقده های زمینی
فرار کردن از خوک دانی ِ پازولینی
دوباره کشف معمای فیلمهای نوار و
قرار بعدی مان زخمهای ژان رنوار و
مرور کردن عصیان بی مرور براندو
برای بار صدم قصه های عامه پسند و
به کشف درد رسیدن، به کشف یک شب خونی
هویت زن بی آرزوی آنتونیونی
گذشتن از دل این زخم های کهنه ی کاری
پس از شکستن آغوش های آلمادواری...
قرار بعدی ِمان هرکجا که سایه نباشد
دوباره پای کسی روی چارپایه نباشد
به سوی این شب بی انتها تفنگ گرفتن
به احترام سر میرزا تفنگ گرفتن
دوباره زنده شدن ، از دهان قبر پریدن
رئیس علی شدن و روی زین ببر پریدن
قرار بعدی مان قهوه با دو تکه ی ژیگو
به جنگ میروم امروز...آدیوس آمیگو !
قرار بعد غریو تفنگ های من و تو
نشانه رفتن سمت فالانژ های فرانکو
صدای ریزش زنجیرهای کهنه ی خونین
صدای آزادی روی رزمناو پوتمکین
صدای زخمی ویکتور خارا -جنازه ی زنده-
گلوله خوردن در کوچه ...زنده باد آلنده ...
من و تمامی این لحظه های رنگ پریده
من و تمامی این خاطرات رنج کشیده
من و تلاقی هر روز دردها...بروفن ها
من و دویدن بیهوده در جهان کوئن ها ...
من و تمامی تنهاییم ، تمامی دردم
من و تمامی این روزها که گریه نکردم
من و دراز کشیدن کنار نعش کبودم
من و نبودن انسان بهتری که نبودم
من و بریدن هرروز این زبان اضافی
من و شکستن یک مشت استخوان اضافی
من و حضور شب و آسمان چرکی تهران
من و جویده شدن در دهان چرکی تهران...
قرار بعدی اعجاز دستهای من و تو:
شکوفه دادن گیلاس در خزان کیوتو
قرار بعدیمان گفتگو،مراسم چایی
و شام خوردن در هاید پارک ویکتوریایی
قرارمان شب نمناک نانت ، رخوت بوردو
نگاه کردن خورشید در غروب پالرمو
شریک موج...شبیه تن دو ماهی لیز و
تو و شنا کردن زیر آفتاب ونیز و
قرارمان دگرانزوم هتل ، حوالی پانتون
برای یافتن نادیای آندره برتون
قرار بعدی مان اضطراب بوسه ی من با
شکوه سمفونی زندگی...غروب وین با
پرنده های مسافر به دور دست پریدن
به سرزمین های بهتری که هست پریدن...
قرار بعدی یک زندگی کوچک عادی
فرار کردن از لحظه های مارکی دوسادی
قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد
میان سفره یمان رد پای گرگ نباشد...
حامد ابراهیم پور
آلن دلون
آلن دلون بود و چند زخم پنهانی !
آلن دلون بود و یک کلاه و بارانی !
آلون دلون با چشمان آبی نیلی
آلن دلون جزو دسته های سیسیلی!
آلن دلون تنها با تپانچه ای پر بود!
آلن دلون مثل بمبی از تنفر بود!
آلن دلون مثل شیشه ای ترک می خورد
آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد!
همیشه حسرتمان بود، نعش بی جانش
شبیه "دایره ای سرخ" بود چشمانش
(مچاله میشد با مشت، گریه میکردی
گلوله میخورد از پشت، گریه میکردی...)
بوگارت با یک کُلت و کلاه و بارانی!
بوگارت با خط هایی میان پیشانی !
بوگارت با اندوه و نگاه بیزارش
بوگارت با کت های سیاهِ خط دارش
بوگارت با سیگار و سکوت و تنهایی
بوگارت با غم های کازابلانکایی !
بوگارت با ده ها فیلم کالت در مشتش !
بوگارت با یک "شاهین مالت" در مشتش !
مچاله می شد، پایان کار می افتاد
همیشه آخر فیلمِ نوآر می افتاد
(تو زخم خورده و آرام گریه میکردی
تو با "دوباره بزن سام "...گریه میکردی)
براندویی که عرق گیرِ خیس پوشیده !
براندویی که لباس پلیس پوشیده !
براندو و همه ی خاطرات مجروحش
براندو و طغیانی بزرگ در روحش
براندو و همه ی نقش های پر ایجاز
براندویی که کتک خورده پشت "بارانداز" !
براندو و رگ خواب شکار در مشتش
براندو و موهای همیشه کم پشتش !
براندوی خونی روی شیشه های ولوو
براندوی مرده بعد از "آخرین تانگو"
(تو تکیه داده به دیوار گریه می کردی
مچاله می شد و هربار گریه می کردی)
**
من و تو در هر پایان تلخ جان کندیم
من و تو با هر پایان شاد خندیدیم...
من و تو عاشق بودیم و شعر می گفتیم
من و تو شاعر بودیم و فیلم می دیدیم...
**
تو و تجسم یک عمر آرزوی غریب
من و تلاطم یک مشت عقده ی وطنی
فرار کردن از "هفت" اتفاق سیاه
کتک نخوردن در" باشگاه مشت زنی"...
**
من و تو در رویا "بانی و کلاید" شدیم
من و تو مثل "جینجر راجرز "رقصیدیم
برای خاطر اسپارتاکوس جان دادیم
برای "رم شهر بی دفاع" جنگیدیم
**
"سزار کوچک" ماندیم و زود افتادیم
دوباره آخر بازی نصیب گرگ شدیم
من و تو "دشمن مردم"شدیم و جان کندیم
من و تو عاشق "دیکتاتور بزرگ" شدیم...
**
من و تو بودیم وساعتی شتاب زده
من و تو بودیم و حسرتی کبود شده
من و تو بودیم و سینه ای که زنگ زده
من و تو بودیم و خانه ای که دود شده...
**
من و تو ماندیم و لحظه ای که در خود مُرد
من و تو ماندیم و سایه ای که بر سر نیست
من و تو ماندیم و باوری که با شب رفت
من و تو ماندیم و خانه ای که دیگر نیست ...
**
جنازه مان از میدان تیر بر می گشت
هنوز در تنمان نبض بود آن شب ها
چقدر آخر هر فیلم، شعر میگفتیم
"چقدر درّه ی مان سبز بود " آن شب ها ...
**
آلن دلون در جان کندنی بدون دلیل !
آلن دلون در یک فیلمِ "ژان پیِر ملویل" !
آلن دلون در نقش پلیس و زندانی
آلن دلون با موهای روی پیشانی !
آلن دلون ... زخمی در رُلِ جدیدش بود
آلن دلون در بارانی سفیدش بود ..
حامد ابراهیم پور
عالیجناب
می آمد از گذشته ی من يك پري سرخ
با كفش هاي مخملي و روسري سرخ
می آمد از غروب شبيه ستاره ها
با آن دو گيس بافته، آن گوشواره ها
با آن دهان با نمكِ ترشِ ليته ای
با دامن سپيد و سياه شليته ای !
با چشم های وحشی حالی به حالی اش
با بوی تند پیرهن پرتغالی اش
در باد می گذشت -شبیه غزال ها-
دور از نگاه هرزه ی ایل شغال ها
با كوزه ای به دوش، به راه قبيله اش
با چشم هاي شرقی بي شيله پيله اش
من در ميان خاطره ها آه ... گم شدم
در لحظه هاي كوچك دلخواه گم شدم :
در كشتزار، غلت زدن بين پنبه ها
گردش ميان باغ، غروب دو شنبه ها
دلشوره هاي لحظه ی موعود بعد ِ شام
ديدارهاي نيمه شبي روي پشت بام !
دل را به دست عشق سپردن كنار هم
روزي هزار مرتبه مُردن كنار هم !
در گوش هم تمام شب از عشق دم زدن
با چتر بسته موقع باران قدم زدن
پر بود تخت خوابِ من از بوي پرتغال
با خاطرات دختركي با لبان كال !
**
نقّاش بخت ، طرح غمي تازه می كشيد
در ما، غمي گداخته خميازه می كشيد
يك روز برف آمد و سر زد به ساقه مان
رعد آمد و تگرگ تبر زد به ساقه مان
خورشيد گم شد و شب موعود مست ها
شب آمد و جماعت قدّاره دست ها
اندوه مبهمي همه جا را گرفته بود
دودي جهنّمي همه جا را گرفته بود
ما در ميان خون و هياهو رها شديم
در تيغه هاي خوني چاقو رها شديم
در زخم های سرخ تن مردهای ده
در پرسه ی شبانه ی ولگردهای ده
در بچه هاي كوچك يك مشت استخوان
در دست هاي خوني مزدورهای خان !
در ميو ه هاي باغچه كه چيده می شدند
در دختران كوچه كه دزديده می شدند!
در حاصل زمين شما كه به باد رفت
در عيد و هفت سين شما كه به باد رفت
در ساعتي كه خانه فرو ريخت، در شكست
آوار بود و شانه ی پیر پدر شكست
در ساعتي كه گلّه ی ما را شغال برد
مام مرا به وقت اذان تو آل برد !
طاعون و باز خنده چركين موش ها
اشك تو و تبسّم آدم فروش ها
جلادهاي دهكده ما را كتك زدند
بر گونه هاي كوچك خيس تو چك زدند
با خنده چشم هاي تو را داغ می زدند
بر شانه هاي خيس تو شلاق می زدند
در خون شكسته شد گره مشت هاي تو
من بودم و شكسته شد انگشت هاي تو
من بودم و تو را همه ی شب كتك زدند
من بودم و به صورت خيس تو چك زدند
يك ديو دست هاي سپيد تو را شكست
پشت برادران شهيد تو را شكست
تو چنگ روي صورت جلادها زدي
تو باز گريه كردي و من را صدا زدي
من، زار مرده بودم و گوشم نمی شنيد
انگار مرده بودم و گوشم نمی شنيد
اي كاش... كاش... كاش پشيمان نمی شدم
اي كاش مرده بودم و پنهان نمی شدم
تو گم شدي ميان تمام گذشته ها
در ردّ پاي يخ زده ی بر نگشته ها
تو رفتي و صداي تو در گوش هاي شهر
خون تو در گلوي سياووش هاي شهر
ماييم و روزهاي مه آلود رد شده
در جستجوي خاطره هاي لگد شده
ما مانده ایم و وسعت خونين گورها
با خنده هاي منجمد مرده شورها
هم پاي زخم هاي تو طاقت نداشتم
بوي تو بود و باز لياقت نداشتم
دیگر میان نکبتشان جا شدم رفیق
حالا درست شکل همین ها شدم رفیق
حالا منم ... و سجده ی چرک گرازها
در تار و پود خونی این جانمازها
حالا منم و اين دل بد بوي لك زده
در ازدحام ثانيه هاي كپك زده
حالا من و توهّم فتح سراب ها
خوابیده زیر چکمه ی عالیجناب ها
من مانده ام و وسعت دردي قبيله ای
با خاطرات دخترک چشم تیله ای...
حامد ابراهیم پور
گم
تو را در خانه های خلوت منحوس گم کردم
تو را درکوچه های شهر بی فانوس گم کردم
تو را در سال قحطی، سال بلوا، سال بیماری
تو را در روزهای حصبه و تیفوس گم کردم
تو در خوارزم پشت خنجر تاتار جاماندی
تو را درگنجه زیر چکمه های روس گم کردم
تو را درهشت سال سرخ بی تقویم، بی تحویل
تو را درهشتمین بازوی اختاپوس گم کردم...
تو را در بزم رومی، سکه های قلب بغدادی
تو را در خواب های عصر دقیانوس گم کردم
*
مرا گم کردی و در غارهای دور خوابت برد
مرا گم کردی و دراین شب دیجور خوابت برد
شغالان ساقهایت، خوشه هایت را هرس کردند
میان باغ های خشک بی انگور خوابت برد
دعا کردی و رنگ ریشه هایت برمکی میشد
دعا کردی و زیر سایه ی ساطور خوابت برد
گل پیراهنت در چادر چنگیز یخ می زد
دعا خواندی و در آغوش نیشابور خوابت برد
دعا می خواندی و رنگ خلیجت پرتغالی شد
شبیه نوعروسی لابه لای تور خوابت برد
کفن گم کردی و دستان مَحرم سنگسارت کرد
دعا می خواندی و در رخوت کافور خوابت برد...
*
کسی را آخر این مصرع مایوس گم کردم
کسی را اولِ این شعر نامانوس گم کردم
شماری گاو لاغر چند گاو چاق را خوردند!
چه تعبیری... تو را درچاه این کابوس گم کردم
تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابی
تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم
برای زنده بودن برکه ای آرام می خواهم
پریِ کوچکی را توی اقیانوس گم کردم...
حامد ابراهیم پور
صدای پای تو
صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه آخـــــــــــر این ماجرای تکراری ست
نه شب شده ست ـ که مهتاب بیش و کم بزند ـ
نه قصّــــه است ـ که بــــاران به صورتــــم بزند ! ـ
زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگـــــــــــــار کم نشده !
همان که بــــــــود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !
ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکــان نخورده عزیز !
فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کــــــــــــور !
دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمک از بهشت رانده شده !
گذشته جمع شده ، چرک کرده در سر من
گذشته پُــــــــــر شده در پاره های دفتر من
کسی نیامد از این درد کور کــــم بکند
و شعر . . . شعر نیامد که راحتم بکند !
کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند
نشد ستـــاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی
عقیم شد گــــــــــل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من !
در این کـــویر امیدی به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست
برای بال و پرم ارتفاع روز کــــــم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است !
تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من !
برو ! سفر به سلامت ، برو مسافر من
نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گـــــــم شد
نگو کــــه رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !
فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود
به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی ، گـــــل یخ !
دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمــــــانی جدید خواهی شد !
دو گـــونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد
به روی دوش دو گیسو پریش خواهی کرد
دوباره بوی حضورت ، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر به زیـــــــــــر پیرهنت !
دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من
و حرفهای قشنگی کـــــــه از بری گل من !
دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر
برای آمدن شــــــــــــاهزاده ای دیگر
به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است
بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تــــــــــر است !
ببین هنوز دهان هـــزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی
به خود نگیر اگر شعر دلپسند نبود
مـــــــرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !
نگیر خرده بر این بیت های سر در گــــم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم !
دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
مـن و خیــال شما و جهنّمی که نگو
و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گنـــــــاه با تو نبودن فقط به گردن من
/حامد ابراهیم پور/
آوارگی
سپرده بود به آوارگی عنانش را
غریبه ای که نمیگفت داستانش را
کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد
وبعد خم شد و پر کرد استکانش را
شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید
و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را
-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد
-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !
(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد
اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):
غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت
غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت
به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند
که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت
***
به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند
به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند
غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد
به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند
***
دوباره دستانش را دراز کرد، نشد
تمامی شب رازونیاز کرد، نشد
دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست
گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!
***
غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت
میان تقویمش صفحه های شاد نداشت
تمام عمر درین شهر زندگی میکرد
تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...
***
ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد
پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را
-دوباره پرکن!
(میخانه چی نگاهش کرد)
ندید اما لبخند ناگهانش را
بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت
و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...
***
صدای راوی در پیچ داستان گم شد
کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را
-دوباره پر کن !
نوشید...تا سحر نوشید
و نیمه کاره رها کرد داستانش را.....
حامد ابراهیم پور
حسرت
باران به روی پنجره هاشور می زند
باران گرفته است و دلم شور می زند...
در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام
بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام
از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا
از این تنِ ملخ زده بیرون بکش مرا
در خاک تکه های تنم را نشان بده
با خود مرا ببر ،وطنم را نشان بده
نگذار راه آمدنم را عوض کنند
نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند
نگذار تا اسیر شوم زیر پیله ام
بی آبرو شوند زنان قبیله ام
نگذار دین هراس بریزد به دین من
نگذار چاه نفت شود سرزمین من
نگذار زخم های تنم بیشتر شود
نگذار رودخانه ی من بی خزر شود
من را ببر...ازین تن مطرود خسته ام
از این اتاق های مه آلود خسته ام
دست مرا بگیر ... جهان را نشان بده
با من برقص...پیرهنت را تکان بده
با من برقص روی صداها و زنگ ها
با من برقص روی زبان تفنگ ها
با من برقص...با ضربان های گیج من
با من برقص در تن داغ خلیج من
با من برقص روی جهان های گم شده
با من برقص...با ملوان های گم شده
با من برقص روی تن بند ِ رخت ها
با من برقص زیر تمام درخت ها
با من برقص در ته بن بست های من
با من برقص...با بند ِ دست های من
دارند تکه های مرا بند می زنند
زنجیرهای من به تو لبخند می زنند
به گوشه های خونی ِ تاریک تر بیا
از من نترس...امشب نزدیک تر بیا
نزدیک باش...با هیجانم شریک شو
در تکه تکه کردن نانم شریک شو
در من هزار یاغی ،شمخال می زنند
در من پرندگان جهان بال می زنند
فکری برای کندن دندان گرگ کن
سلّول انفرادی من را بزرگ کن...
--------
حامد ابراهیم پور
شب اول
شب اول :هجوم نازی ها
طرف کوره های انسانی
وسط خون و بمب می رقصند
چند تا دختر لهستانی
*
شب دوم :کلاه و بارانی
چند تا بوسه ی بدون دلیل
پشت هم تیر خوردن و مردن
ته هر فیلم ژان پِیِر مِلویل
*
شب سوم: طناب یخ زده ای
بر گلوی کبود بیداری
هیچکاکی که دوستت دارد
هیچکاکی که دوستش داری!
*
شب چارم :ادامه ی سردرد
گریه با خنده ،چای با بروفن
زندگی با کلانتر فارگو
خودکشی با برادران کوئن !
*
شب پنجم: هنوز بیداری
سینما هست ! زنده می مانی
دکترت گفته زنده باش...برقص
با زن و زوربای یونانی !
*
شب بعدی: تپانچه و جانگو
توی هر کافه ، توی هر کازینو
با لباس سیاه خندیدن
زیر شلاق با تارانتینو !
*
شب هفتم : درخت سوخته ای
توی یک روستای بودایی
راهزن می شوی ولی سخت است
کشتن هفت تا سامورایی !
*
شب هشتم : گذشتن از دل جنگ
گذر از حوض خون بدون شنا
توی میدان شهر ، با گریه
دیدن سنگ خوردن ِمالنا
*
نهمین شب ، شکست را بپذیر !
با سکوتت بساز ،گریه نکن !
مثل ادوارد دست قیچی باش
آخر فیلم های تیم برتون !
*
شب آخر، پولانسکی خوب است!
تا تو را توی ترس ها بکُشد
شب آخر فقط اجازه بده
بچه ی ُرزماری تو را بکُشد !
*
باز ده شب گذشت تا جادو
به وفاداری تو شک نکند
ده شب سرد...باورش سخت است
فیلم دیدن به تو کمک نکند !
*
قهرمانت همیشه تنها ماند
قهرمانت به هیچ جا نرسید
سینما دوست بود و محرم بود
زورش اما به غصه ها نرسید
*
زنده ماندی برای چند ریال؟
زنده ماندی برای چند پِنی؟
گیج و برعکس زندگی کردی
با سرانجام بنجامین باتنی !
*
کاش با شعر می شد از غم نان
رو بگیری و باز نان بخوری
کاش با شعر می شد از فردا
توی قبرت کمی تکان بخوری!
*
تا دل خاک ،سینه خیز برو
-زخم هایت اگر که بگذارند-
سهم یک گور دسته جمعی شو
با زنانی که دوستت دارند
*
سرزمینت تو را نمی خواهد
به سرت فوت کرده خاکش را
گرگ پیری شدی که توی تله
می جود پای دردناکش را...
**
لب یک پرتگاه منتظرید
خودت و سایه ات ! فقط دو نفر!
تو هولش می دهی :نخند ! نرقص!
او هولت می دهد: نترس! بپر !
*
هیچ کس وارث تو نیست ،ببند
نیمه شب چشم های ماتت را
خاطرات نگفته ای داری
پسری کو که خاطراتت را...
--
حامد ابراهیم پور
آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب تو تنها مانده بودی... باد می آمد
آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد
باران تندی در امیر آباد می آمد...
باران نه...از چشم زمین انگار سیلی که
با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد
باران نه...اشک شادی اُردی جهنم بود
وقتی برای زادن خرداد می آمد
دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود
در آب اگر یک قطره می افتاد،
می آمد...
ترسیده بودی،شعر می خواندی...زنی تنها
از فصل های سرد فرخزاد می آمد
جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی
از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد
آن شب اتاقت سرخ شد ،آن شب تو را بردند
آن شب تو تنها مانده بودی
باد... می آمد
حامد ابراهیم پور
خانه های خلوت منحوس
تو را در خانه های خلوت منحوس گم کردم
تو را درکوچه های شهر بی فانوس گم کردم
تو را در سال قحطی، سال بلوا، سال بیماری
تو را در روزهای حصبه و تیفوس گم کردم
تو در خوارزم پشت خنجر تاتار جاماندی
تو را درگنجه زیر چکمه های روس گم کردم...
تو را درهشت سال سرخ بی تقویم، بی تحویل
تو را درهشتمین بازوی اختاپوس گم کردم...
تو را در بزم رومی، سکه های قلب بغدادی
تو را در خواب های عصر دقیانوس گم کردم
*
مرا گم کردی و در غارهای دور خوابت برد
مرا گم کردی و دراین شب دیجور خوابت برد
شغالان ساقهایت، خوشه هایت را هرس کردند
میان باغ های خشک بی انگور خوابت برد
دعا کردی و رنگ ریشه هایت برمکی میشد
دعا کردی و زیر سایه ی ساطور خوابت برد
گل پیراهنت در چادر چنگیز یخ می زد
دعا خواندی و در آغوش نیشابور خوابت برد
دعا می خواندی و رنگ خلیجت پرتغالی شد
شبیه نوعروسی لابه لای تور خوابت برد
کفن گم کردی و دستان مَحرم سنگسارت کرد
دعا می خواندی و در رخوت کافور خوابت برد...
*
کسی را آخر این مصرع مایوس گم کردم
کسی را اولِ این شعر نامانوس گم کردم
شماری گاو لاغر چند گاو چاق را خوردند!
چه تعبیری... تو را درچاه این کابوس گم کردم
تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابی
تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم
برای زنده بودن برکه ای آرام می خواهم
پریِ کوچکی را توی اقیانوس گم کردم...
..حامد ابراهیم پور ..
سیگار و موسیقی
هی پشت هم سیگار و موسیقی
تا بگذره روزای دلگیرت
تو گریه میکردی و میخندید
عکس کسی رو میز تحریرت
دیوونگی، تنها شدن، مردن
اینها کنار خستگیت هیچه
هر نیمه شب وقتی که را میری
تو خونه بوی مرده می پیچه
تو آینه هرباری که می افتی
پُرتر شده ، برفی که رو موته
هرلحظه داری منفجر میشی
وقتی سرت انبار باروته
تنها شدی ، راه فراری نیس
تو موندی و صد تا درِ بسته
جا موندی و تنهاییات مثل
تنهاییه یه کوچه بن بسته
جا موندی و دنیا برات تنگه
حتی توی تابوتتم جا نیست
روتو به هرسو میکنی مرگه
"جایی برای پیرمردا نیست !"
حس میکنی صد ساله بیداری
تنها دوای غصه هات خوابه
سرگرمیات سیگار و سردردن
تنها رفیقت قرص اعصابه
داری فرو میری ... فرو میری ...
سردت شده... ساحل چقد دوره
تنها شدی و گریه هات مثلِ
اشک یه ماهی زیر ساطوره...
شعرات همه روی زمین پخشن
شکل توئه نعشی که تو جوبه
تو کوچه ها بارون میاد اما
تو رادیو گفتن هوا خوبه !
حامد ابراهیم پور
کشان کشان
خانم ، اجازه
خانم ! اجازه هست که در قصّه ای جدید
تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟ !
آخر تو هیچ وقت قدیمی نمی شوی
مانند آرزوی خرید لباس عید
آخر تو . . . بگذریم ، چه تغییر می کند ؟
اوضاع ما دو تا پس ازین مدّت مدید
آنروز ـ یادم است ـ زنِ دستهای تو
بد جور مردِ دست مرا کرد نا امید
هی نبض دستهای من آنروز می نشست
هی پلک چشمهای من آنروز می پرید
یادم نرفته است که در قاب عکسِ حوض
پوشیده بود عکس تو پیراهن سپید
یادم نرفته است که لبهای قرمزت
خون
چکّه
چکّه
چکّه
شد از چاقویم چکید !
من فکر می کنم که تو را دفن کرده ام
در گوشه ی حیاط کنار درخت بید
من فکر می کنم که شبی سبز می شود
از خون چشم های سیاهت زنی جدید !
¨
آب و گلاب ، دسته گل صورتی و سرخ
امروز هم سلام ! زن لاغر سپید !
آیا اجازه هست در این قصّه ی جدید
تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟
حامد ابراهیم پور
اعترافات
به فرو رفتن دود از دهنت، خسّ و خس ات
به جدا کردن موهای سفید از بُرِس ات
به صدا کردن یک عشق فراموش شده
به تماس تو و یک گوشی خاموش شده
به شب پخش شده توی اتاق خفه ات
به همین نعش فرو ریخته در ملحفه ات
به دلت: برکه ی بی جوش و خروش افتاده
به خودت: این شبح در تله موش افتاده
به خودت: مرده ی در گور خودش جا نشده
به دلت: مین تکان خورده ی خنثی نشده
به فرو رفتن فواره ی خون از نفس ات
یه سکوت وطنت ، خانه ی تنگت ،قفس ات
خانه ی درهم و یک مشت کتاب ولو ات
به خبرهای سر و ته زده از رادیو ات:
اعترافات سراسیمه ی یک اعدامی
عق زدن بعد از یک آبجوی اسلامی
به عرق کردن در رخوت شب بیداری
به علامت های جدی یک بیماری
وسط چاه به تعبیر خودت فکر نکن
به عوض کردن تقدیر خودت فکر نکن
تو همینی و همان تقویمت، خودکارت
با همان سیگار و اخم و کت وشلوارت
تو همینی و همان دلهر ه ی طولانی
با همان اخم فروریخته در پیشانی
تو همانی و همین خانه ی خاموش شده
تو همینی...یک آهنگ فراموش شده
تو همینی و همان سردردت، تشویشت
تویی و موی به هم ریخته ات، ته ریشت
تو همانی و همین تنهایی، بی پولی
تو همانی با یک اندام معمولی !
تویی و بغض ترک خورده ی سنگین شده ات
تو همانی و همین خانه ی نفرین شده ات
تویی و اخم گره خورده به ابروی چپت
تویی و سوزش هر روز ه ی بازوی چپت
تو همانی و همین زندگی دود شده
تو همانی و همین پیله ی مسدود شده
تو همینی و همان وحشت بی فردایی
تو همانی و همین تنهایی... تنهایی...
حامد ابراهیم پور