صدای بهار

تو را دوست دارم ، چرا باورت نیست ؟
به عشقت دچارم ، چرا باورت نیست ؟
تمام خودم را _ اگر چند ناچیز _
به تو می سپارم ، چرا باورت نیست ؟
من ابری ترین بُغض - بُغضی که باید -
که باید ببارم ، چرا باورت نیست ؟
اگر هم در آتش ، ولی باز با تو
قدم می گذارم ، چرا باورت نیست ؟
کویرم ، پُر از تشنگی... با تو امّا
پُر از چشمه سارم چرا باورت نیست ؟
کنار تو چون جویباران ِ جاری
صدای بهارم ، چرا باورت نیست ؟

سهیل محمودی

سکوت

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری ست

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست


تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما

شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری ست


رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز

به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری ست


مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی

کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری ست


مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری ست


بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب

جهان- جهنم ما را که غرق بیزاری ست


سهیل محمودی

عشق من

گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام

عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام


تو : نهایت تمام قله های دوردست

من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام


هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام

دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام


گرچه من سرم برای عشق درد می کند

با وجود این , تو را به دردسر کشانده ام


دامن تمام ابرهای دوردست را

با هوای آفتاب روی تو تکانده ام


گرچه آسمان تمام هستی مرا گرفت

بر لبم به خاطر تو شکوه ای نرانده ام


خوب من ! به جان آینه, به چشم تو , قسم

یک دل زلال در برابرت نشانده ام


حرف آخرم : همین که با تمام شاعریم

غیر تو ، برای هیچکس غزل نخوانده ام !



سهیل محمودی