دارد برای  فتح دلت دیر  می شود

دارد برای  فتح دلت دیر  می شود


وقتی زبان به وسوسه درگیر می شود


تا خواستم بگویم ازاینجا نرو...نشد


این خواسته دوباره نمک گیر می شود

بانوی موسیاه ...  کسی موسپید شد


شخصی از این نبودنتان  پیر می شود


من گریه  میکنم  و خدا جمع  میکند


آیا که اشک عاشقی اکسیرمی شود؟


تا دیدمت زبان دلم ..

علی حبیب نژاد

عشق  راه مطمئنی  نیست

چشم های من همین که از تو یادی می کند

غم  درون چشم من با اشک شادی می کند

گفته بودم تو نباشی مرگ شیرین است...حال

خانمم  این سر  به روی تن  زیادی می کند

عشق  راه مطمئنی  نیست  من هم  دیده ام

  سوخت هرکس که به حرفش اعتمادی می کند

زندگی یک برگ خشک و میوه بار آورده است

مرگ  مزد  زحمتش را  گردبادی  می کند

شعرهایم   طفل هایی  ناخلف  بار آمدند

شعر  از شاعر درون  قبر  یادی می کند؟

علی حبیب نژاد

حالا  پشیمان نیستم

حرف هایم را  زدم  حالا  پشیمان نیستم

رفتی از دستم   پری" اما پریشان نیستم

رود هستم  موج می آید  که طغیان میکنم

اهل آرامش که  بعدا هست طوفان  نیستم

راه من از تو جدا بود از همان آغاز کار

این  تو و آینده ات.. من ؟ نه  به قرآن ..نیستم

ماه(من) ،خورشید (تو)؛ وقتی جهان زیباتر است

که  تو در من یا  که من  پشت تو پنهان نیستم

معتقد هستم  به خیلی  چیزها  باور بکن

بنده ی عشقم ولی بی دین و ایمان نیستم

{عشق ما یا خواه یا ناخواه شرط دین ماست }

من به این دینی که  میگویی مسلمان نیستم

فکر کن من را ندیدی فکر کن یک خواب بود

مرد رویای تو هرکس هست من ، آن نیستم

علی حبیب نژاد



سُست کردی دست و پایم را

با رفتن خود سُست کردی دست و پایم را


این دستمزدم بود ؟ ... کم دادی بهایم را


من بی تو از دریا چگونه رد شوم بانو


من با چه رو دریا بیندازم  عصایم را


آنقدر  با مویت  تیمم کرده ام  دیگر


از یاد بردم دین که نه حتی خدایم را


با آشنایانم غریبم با غریبان دوست


پای غریبی  داده ام هر آشنایم  را


زیبایی تو باعث  خود باوری می شد


بعد از تو پنهان کرده ام آیینه هایم را

علی حبیب نژاد