مهربانم رفت در وقت سحر

مهربانم رفت در وقت سحر ، می بینی ام ؟


هر چه از دل گفتمش شد بی ثمر ، می بینی ام ؟


جرم من این بود من عاشق شدم ، خندید او 


در جوابم خویش زد راه دگر ، می بینی ام ؟


ای شقایق من غریبم او مرا باور نکرد


ساقه ام را چید اما با تبر ، می بینی ام ؟


چون سیاوش زآتش عشقش دل من رد نشد


آتشی بگرفته ام با چشم تر ، می بینی ام ؟  


نام من را برد چون تار دلش با ضربه ای


ضرب سوم بخت من شد کوک در ، می بینی ام ؟


عشق من برخیز و بنگر روزگارم در قفس


ریختم از داغ تو من بال و پر ، می بینی ام ؟


خرمم آن روز من گر بینمش با دلخوشی


آرزوی شادیت دارم به سر ، می بینی ام ؟


آه « ساسان » تا ابد افسوس باشد ذکر دل


مانده ام تنها و اشکم بی اثر ، می بینی ام ؟ ... 


« ساسان مظهری » 

  


بخواب آرام ای عشقم

بخواب آرام ای عشقم که من بیدار بیدارم

فراقت تا سحر هر دم کند بیمار بیمارم

بخواب آرامِ جانِ من کنارت بودم و هستم

بخواب آرام من امشب چو هر شب سخت هوشیارم

تمام هستی ام خوابی ، برایت شعر می گویم

بخواب آرام تا فردا که من مشتاق دیدارم

میان سینه ام بغضی دل من گریه می خواهد

ز ترس بودن بی تو ، ز فکرش نیز بیزارم

دلم تنگ است می دانی که بی تو هیچ و تنهایم

نگر بر تلخی ام بی تو به این روز و شب تارم

چه میشد گر سحر میشد دلم بی تاب روی تو

نوازش کن مرا هر دم که من بی عشق بیمارم

به چشمانت قسم عشقم که بی عشق تو میمیرم

فدای پاکیت گردم گل زیبا و بی خارم

تمام آرزوی من ، بخواب آرام چون هستم

نوازش می کنم مویت بخواب آرام ، بیدارم

« ساسان مظهری » 


مرو از بر من ای صنمم

روزگارم همه اش تلخ نبودت شده است


شب و روزم همه در ذکر و سجودت شده است


گفته بودم که مرو از بر من ای صنمم


زینکه این خانه دگر گرم وجودت شده است


به دلم غصه زیاد است چه گویم ز غمت


کار این سینه دگر مدح و سرودت شده است


دوست دارم همه جا عشق تو را جار زنم


وای زان روز که قفلی به گلویت شده است !


عاشقت گشتم و سوزم ز فراقت گل من


دیده مشتاق تو و دیدن رویت شده است


لمس موی تو دگر گرچه خیالی عبث است


دست دلتنگ تو و شانه به مویت شده است


خانه ام پر شده از غم ، همه ی زندگیم


حسرتم بار دگر بویش بویت شده است


انتظارت بکشم تا به ابد همنفسم


آی و بنگر که دلم زخم نبودت شده است


« ساسان مظهری »

دوستت دارم و میدانی

بارالها دوستت دارم و میدانی خودت

حرفهایم را نگفته پیش می خوانی خودت

آسمان هم مثل من ماه خودش نادیده است

چون که او هم تا سحر از نیمه شب باریده است

دوست دارم عشق من بر یار من ثابت کنی

یاورم باشی و رفع درد و هر حاجت کنی

در تمام عمر خود از بی وفایی گفته ام

من جفاها دیده ام با گریه هایم خفته ام

ترسم اَر روزی نبینم روی ماهش جان دهم

از غمش سوزم خداوندا ، ز کف ایمان دهم

بارالها بی کسم او را فقط خواهم بدان

آرزویم را عطا کن بنده ات از خود مَران

با وفا مگذار با غمها نشینم من چنین

بارالها دوستت دارم خودت دانی همین

« ساسان مظهری » 

 

تمام بودنم گمشده در نبودنت

گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت 


غرق محال می شوم ، غرق دوباره بودنت 


چهره ی زیبای تو را نقش خیال می کنم 


باز به خواب خویشتن رسم محال می کنم 


حسرت دیدار تو را آهِ دوباره می کشم 


در شب بی ستاره ام تو را ستاره می کشم 


کاش دوباره بنگری بر دل زار و خسته ام 


خسته که نه ز عشق تو خرد شدم ، شکسته ام 


روز میان خواب من باز غروب می شود 


« اگر بیای از سفر آه چه خوب می شود »


نقش تو پاک می شود باز ز خواب می پرم 


حسرت دیدار تو را به کنج سینه می برم 


« ساسان مظهری » 


دل طناب دار می خواهد

دل غمگینم امشب پاکتی سیگار می خواهد


ز درد عشق دیگر دل طناب دار می خواهد


دلم پر کینه و بغض است خواهد تا شود خالی


برای تخلیه مُشتَم کمی دیوار می خواهد


به هر کس دست دل دادم ، دل و دست مرا پس زد


بگفتا عشق ارزانی دلش دینار می خواهد


عیار عشق ما سنجید و گفتا بی بهایی تو


دکان عشق ما کوچک وَ او بازار می خواهد


کلام عشق را بنگر خریداری نمی گردد


دلم یک ضربت کاری به چشم یار می خواهد 


رهایم کرد و رفت اکنون به نزد خویش اندیشم 


چرا عشقم دهم یاری که من را خوار می خواهد 


« ساسان مظهری » 




میان کوچه ی دنیا قدم ها می زنم

میان کوچه ی دنیا قدم ها می زنم شاید


دلش بر روزگار من کمی سوزد به رحم آید


ز بی انصافی دنیا دلم هر روز می گیرد


نگو شادی دلم هر شب فقط غمباد می زاید


میان بازی دنیا نمی دانم چرا هر دم


اگر بختم شود قیچی برایم سنگ می آید


به دل امید ماندن نیست باید قید دنیا زد


ببین پایان شب تار است و ظلمت باز می پاید


اگر بودی اگر می شد کنارم لحظه ای باشی


نمی شد ذکر هر روزم ولی ، اما ، اگر ، شاید


تمام واژه ها منفی ست ، نه ، هرگز ، نمی باید


بیا برگرد و افکارم نما حتماً ، بلی ، باید


ببین تکرار  یک حرف است این اشعار ناموزون


کلام آن دم شود موزون که نامت بر زبان آید ..


« ساسان مظهری »