میان خاطره هایم قدم زدی

با من میان خاطره هایم قدم زدی


هر روز سرنوشت ِ جدیدی رقم زدی


گرمای جای پای تو امید جاده بود


قانون ِ سردِ فاصله ها را بهم زدی


نی نامه ، داستان به آتش کشیدن است


آتش زدی به مولوی ، افسوس ! کم زدی


چون شمعدانی ام که برای بزرگی ام


هر هفته ساقه های تنم را قلم زدی


ساکت شدند نغمه سرایان باستان


وقتی که با سکوت ِ بزرگم قدم زدی


تنهایی ام سکوت مرا خو گرفته بود


فریاد با صدای غریب ِ خودم زدی


هادی حدادیان


زانو نمی زنی

تسلیم موج هستی و زانو نمی زنی

در قایقی نشسته و پارو نمی زنی

معشوق عطر هستی  و شب های بی کسی

دیگر سری به غربت شب بو نمی زنی

مانده ست در نگاه تو شب های آسمان

جنس ستاره هستی و سوسو نمی زنی

یک عمر ،اضطراب غم و انتظار را

از پلک های پنجره جارو نمی زنی  

آواز من پرنده ی غمگین شعر توست

سازی برای دلخوشی او نمی زنی  

صدها نفر سکوت تو را دوره کرده اند

حرفی به این قبیله ی پُررو نمی زنی ؟