تقصيرِ

تقصيرِ من يا کار تقديره؟!
اينکه برای ديدنت ديره
اينکه دلت ديوونه‌ی من نيست
با يک قشون ديوونه درگيره

تقصيرِ من يا کار تقديره؟!
عاشق شدم امّا نفهميدی
گفتم بهت که عاشقم، امّا
گفتی که: «عاقل باش!» و خنديدی

تقصيرِ من يا کار تقديره؟!
آشوبه هر شب تا سحر خوابم
شب ها همَش کابوس می‌بينم
روزا تنم گُر داره، بی‌تابم

تقصيرِ من يا کار تقديره؟!
نقش سفر افتاده تو فالم
می‌دونم از تقويم من ميری
بارونيه، پاييزيه حالم

تقصير من بود و نفهميدم
تقدير من بود و نفهميدم
وقتی که دل کند از دلم ديدم
درگير من بود و نفهميدم

‫#‏اميد_نقوی

عشق اوّل


مثل خوره، فکر و خیالی در سرت باشم
ویرانگر ایمان و دین و باورت باشم

خوب و بزرگ و مهربانی، تو خدا باش و
من با کتاب شعر خود پیغمبرت باشم
.
وقتی که دنبال خودت در شهر می‌گردی
آن نیمه‌ی گم‌گشته، نیم دیگرت باشم
.
عمری به پای پیلگی‌هایت نشستم تا
در لحظه‌ی پروانگی بال و پرت باشم

گفتی که: «عشق اوّلم هستی!»، ولی ای عشق!
من دل‌خوشم با اینکه عشق آخرت باشم!

امید نقوی 

بی تو

بی تو بی‌‌سرزمين‌ترين پرچم، بی تو حتّی من از خودم خالی
اهتزازی حقير در بادم،‌ مثل يک پهلوان پوشالی

گنگ و کوتاه و محو مانندِ سايه‌ی سردِ ظهرِ پاييزی
بی تو بی رنگ و بوترم حتّی، از گل سرخِ سينه‌ی قالی

شعله‌هايی شکسته می‌پيچند در تنور تن تب‌آلودم
بی تو احساس می کنم پوچم، با تو احساس می کنم عالی…

يک نفر داد می‌زند در من آخر اين مسير را امّا
آمده باز اين پرنده‌ی مست بشکند در هوای تو بالی
#

مثل راهِ شمال پيچاپيچ يا درِ باغِ سبز و مه در مه
با خودش حسّ تازه‌ای دارد غيرِ ناراحتی و خوشحالی

گاه با دست‌هايی از فولاد ميفشارد گلوی قلبم را
گاه فوّاره می‌زند قلبش، در همين سرزمين اشغالی

در سرم طبل می‌زنند انگار، در درونم مذاب می‌ريزند
چاره‌ام چيست…
چاره ام چی…
چا…
نيتی می‌کنم بزن فالی

امید نقوی