غزلی تازه

غزلی تازه نوشتم غزلی تازه برات

تا بخوانی و بگویی: به فدای غزلات

غزلی مثل تو شیرین غزلی مثل تو شاد

مثل چشمای قشنگت تو شب رقص نگات

غزلی سبزو صمیمی غزلی نرم و لطیف

مثل ابریشم دستات مثل آهنگ صدات

غزلی مثل غزل های جوانی خودم

با همان وزن ملیح فعلاتن فعلات

گفتم و از لب این پنجره دادم به نسیم

و پراکنده شدن توی هوا این کلمات:

"دوستت دارم" و "من عاشقتم" "قلب منی"

"بی تو می میرم" و "دلبندم" و "جانم به فدات"

واژها مثل پرنده پر زدن تا بشینن

نرم و آهسته کنار یکی از پنجره هات

واژه ها منتظرن پنجره رو باز کنی

تا بریزن تو اتاقت بریزن رو دست و پات...

بهروز یاسمی

بي تو

با توام امشب و مي ترسم از آن سان بي تو
كه پس از اين شب و شب هاي فراوان بي تو

آه اگر اين شب بي سايه به پايان برسد
چه كنم با تب فرداي هراسان بي تو

خوش به حال من خوشبخت سر افشان با تو
بد به حال من بدبخت پريشان بي تو

با توام امشب و مي خوانم از اندوه اتاق
بهت فردا شب اين كلبه حيران بي تو

تو نباشي و نريزي و نپاشي در آن
به چه كار آيدم اين خانه ويران بي تو؟

به تماشاي عبور چه كسي باز شود
چشم اين پنجره رو به خيابان بي تو؟

چشم اين پنجره خيس تماشا دارد
صبح از آينه گرداني باران بي تو

اتفاقي كه قرارست بيفتد اين است:
دل ويران و سر بي سروسامان بي تو
#
چشمم از گريه چه سيلي كه نينداخت به راه
به كجا مي رود اين رود شتابان بي تو؟

بهروز یاسمی

ناخوش

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟

وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیماری من عامل بیگانـه نـدارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم...؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگر باز شود قفل دهانـم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بـکشد نـام تـو از زیـر زبـانـم...

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش

چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم

بهروز یاسمی

روز ازل

چشم مستی که مرا شب همه شب می نگریست

صبح دیدم که به اندازه یک ابر گریست


کاش از روز ازل دوست نمی‌داشتمت:

زیر لب زمزمه می‌کرد و مرا می‌نگریست...


پا به پا کردم و در دل هوس ماندن بود

که تو گفتی که سر درد سرم نیستُ مایست


آتش خشم پر از قهر تو می‌گفت: برو

جذبه چشم پر از مهر تو می‌گفت: بایست


کاش- ای کاش - که بی‌واهمه می‌دانستم

راز این چشم به خون خفته بیدار تو چیست


گل من! بر تو چه رفته است که بر روی لبت

دیگر آن خنده جادویی بی‌شائبه نیست


عاشقت هستم اگرچه هدفی بیهوده‌ست

دوستت دارم اگر چه سخنی تکراری‌ست


بهروز یاسمی

نخی از مخمل


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
 
چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم
 
 
به تو یعنی به همان منظر دور
 
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
 
 
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
 
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
 
 
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
 
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
 
 
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
 
به صبوری به خموشی به شکیبایی تو
 
 
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
 
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
 
 
شبحی چند شب است، آفت جانم شده است
 
اول نام کسی ورد زبانم شده است
 
 
در من انگار کسی در پی انکار من است
 
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
 
 
یک نفر ساده که از سادگیش
 
می‌توان یک‌شبه پی برد به دلدادگیش
 
 
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
 
می‌توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
 
 
آی! بی‌رنگ‌تر از آینه یک لحظه بایست
 
راستی! این شبح هر شب تصویر تو نیست؟!
 
 
پس چرا رنگ تو و آینه انگار یکیست؟!
 
 
حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش
 
عاشقی جرم قشنگیست در انکار مکوش!
 
 
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
 
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
 
 
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
 
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
 
 
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
 
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
 
 
آی! بی‌رنگ‌تر از آینه یک لحظه بایست
 
راستی! این شبح هر شب تصویر تو نیست؟!
 
 
پس چرا رنگ تو و آینه انگار یکیست؟!
 
 
حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش
 
عاشقی جرم قشنگیست در انکار مکوش!