دلکش

اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند ؟؟؟
نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید
که با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
که از این پختگی حاصل چه دارم ؟؟؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟؟؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟؟؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟؟؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟؟؟

مرا آن سادگی ها چون ز کف رفت
کجا شد آن دل خوش باور من ؟؟؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت از چشم تر من ؟؟؟

چه شد آن دل تپیدن های بی گاه
ز شوق خنده یی حرفی نگاهی ؟؟؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟؟؟

خداوندا شبی هم راز من گفت
که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردی خدایا
چو می نالم مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

( سیمین بهبهانی )

يا رب مرا ياري بده

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابک‌تر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بي‌زارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

سیمین بهبهانی

دل من مانده  بر دوست هنوز

رفتم اما دل من مانده  بر دوست هنوز

میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

 

بگذارید بآغوش غم خویش روم

بهتر از غم بجهان نیست مرا دوست هنوز

 

گرچه با دوری او زندگیم نیست ولی

یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز

 

همچو گل یکنفسم جا بسرسینه گرفت

سینه ی غمزده زآن خاطره خوشبوست هنوز

 

رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت

برسر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

 

بعد یک عمر که با او بوفا سر کردم

با که این دردبگویم؟ که جفاجوست هنوز

 

تادل ناله ی جانسوز بر آرم همه عمر

همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز

 

با همه زخم که "سیمین" بدل از اودارد

میکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا


ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گلِ سپیده شكفت و سحر دمید بیا


شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا


ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا


به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش كه هنگام آن رسید بیا


به گام های كسان می برم گمان كه توئی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا


نیامدی كه فلك خوشه خوشه پروین داشت

كنون كه دست سحر دانه دانه چید بیا


امید خاطر سیمین دل شکسته توئی

مرا مخواه از این بیش ناامید , بیا !


سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی


بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی


دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی


شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!


جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی


دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی


"سیمین بهبهانی"

یک بوسه بس است

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را 

تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را 


من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان 

من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را 


جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست 

با گرمترین پرتو خورشید بیارا 


از دیده برآنم همه را جز تو برانم 

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را 


من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی 

در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را 


گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد 

آمد که کند شاد و دهد شور فضا را 


هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است 

فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را 


می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم 

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را 


از باده اگر مستی جاوید بخواهی 

آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا 


سیمین بهبهانی

نگاه کهربائی

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم

خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم


عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید،

از غم رسوا شدن، سر در گریبان می کنم


دست عشقت بند زرین زد به پایم ، این زمان،

کاین سیه کاری به موی نقره افشان می کنم


سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین

زیر چتر نسترن، آتش، فروزان می کنم


دیده بر هم می نهم تا بسته ماند سر عشق

این حباب ساده را سر پوش توفان می کنم


این من و این دامن و این مستی آغوش تو

تا چه مستوری من آلوده دامان می کنم


دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای

نعمت وصل تو را، اینگونه کفران می کنم


ای شگرف ای شگرف ، ای پرشور ، ای دریای عشق!

در وجودت خویش را چون قطره ویران می کنم


تا چراغانی کنم راه تو را، هر شامگاه

اشک شوقی، نو به نو، آویز مژگان می کنم


زان نگاه کهربائی، چاره فرمان بردن است

هر چه می خواهی بگو! آن می کنم، آن می کنم


سیمین بهبهانی

ﺍﮔﺮ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ

ﺍﻣﺸﺐ ﺍﮔﺮ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ، ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻢ، ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽ

ﮐﻨﻢ

ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻤﺖ، ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻤﺖ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ

ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ

ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺻﺒﺮﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﻢ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ؛

ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻃﺎﻗﺖ ﺳﻮﺯ ﺭﺍ، ﯾﮑﺴﺮ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﯾﺎ ﻋﻘﻞ ﺗﻘﻮﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﺭﺍ، ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺩﻭﺯﻡ ﮐﻔﻦ

ﯾﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ، ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺑﺎﺯﺁ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ، ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ

ﺧﺮﻡ

ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺯ ﻣﻦ، ﺁﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﺁﻥ

ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

» ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ

فعل مجهول

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر

درس امروز ما فعل مجهول است 

فعل مجهول چیست می دانید؟ 

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی

در تهیگاه زنگ می لرزید 

صوت ناسازم آنچنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم 

حق گفتار را ادا کردم 

تا ز اعجاز خود شوم آگاه 

ژاله را زآن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟ 

پاسخ من سکوت بود و سکوت 

د ... جوابم بده کجا بودی؟ 

رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من 

ریخت بر فرق ژاله چون باران 

لیک او بود غرق حیرت خویش 

غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم 

بچه ها! گوش ژاله سنگین است 

دختری طعنه زد که:نه خانم 

درس در گوش ژاله یاسین است

 


باز هم خنده ها و همهمه ها 

تند و پیگیر می رسید به گوش 

زیر آتشفشان دیده من 

ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم 

آن دو میخ نگاه خیره  او 

موج زن در دو چشم بی گنهش 

رازی از روزگار تیره  او


آنچه در آن نگاه می خواندم 

قصه غصه بود و حرمان بود 

ناله ای کرد و در سخن آمد 

با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 

که دلم را ز درد پر خون کرد 

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت 

مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح 

خواهر شیرخوار من نالید 

سوخت از تب برادر من 

تا سحر در کنار من نالید

 

از غم آن دو تن ، دو دیده من 

این یکی اشک بود و آن خون بود 

مادرم را دگر نمی دانم 

که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند 

هق هق گریه بود و ناله او 

شسته می شد به قطره های سرشک 

چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت 

که غلط بود آنچه من گفتم 

درس امروز، قصّه غم توست 

تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 

که تو را بی گناه می سوزد 

آن حریق هوس بود که در او 

مادری بی پناه می سوزد؟

 

سنگسار

سوار خواهد آمد. سرائی رفت و رو کن  

کلوچه بر سبد نه، شراب در سبو کن

 

ز شستشوی باران، صفای گل فزون‌تر  

کنار چشمه بنشین، نشاط و شستشو کن

 

جلیقۀ زری را ز جامه‌دان در آور  

گرش رسیده زخمی، به چیرگی رفو کن

 

ز پول زر به گردن ببند طوقی اما  

به سیم تو نیارزد، قیاس با گلو کن

 

به هفت رنگ شایان، یکی پری بیارای

ز چارقد نمایان، دو زلف از دو سو کن

 

ز گوشه خموشی، سه‌تار کهنه بر کش

سرودی از جوانی، به پرده جستجو کن


 

چه بود آن ترانه؟ بلی، به یادم آمد

ترانۀ «ز دستم گلی بگیر و بو کن»

 

سکوت سهمگین را از این سرا بتاران

بخوان، برقص، آری، بخند و های و هو کن

 

سوار چون در آید در آستان خانه

گلی بچین و با دل نثار پای او کن

 

سحر که حکم قاضی رود به سنگسارت

نماز عاشقی را به خون دل وضو کن

 سیمین بهبهانی 

سركش


گر بوسه می خواهی بیا، یك نه دو صد بستان برو 

اینجا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت

اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من

گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده

گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می كشد جان از تنم

جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیَم

سركش مرو وَزْكوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر كه نور حق شدم، زیبایی یِ مطلق شدم

در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو.


      سیمین بهبهانی

سیمین

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من


دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست


جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من


شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز


اما به در خانه ی عشق تو گدا من


یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو


یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من


ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!


آهوی گرفتار به زندان شما من


آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد


همراه به هر قافله چون بانگ درا، من


تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد


برداشته شب تا به سحر دست دعا من


سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:


ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟



سیمین بهبهانی

ای بهتر ز گل

دیشب ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی

شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی

ای گل وصل از تو عطر آگین نشد آغوش گرمم

گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

برلبش ای بوسه ی شیرین تر از جان غنچه کردی

گل شدی بر سینه ی همرنگ سیمایم شکفتی

شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی

آذرخشی بودی و در جان بی تایم شکفتی

یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت

ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی

بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم

تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

خوابگاهم شد بهشتی  بسترم شد نو بهاری

تا تو ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی .........    


        سیمین بهبهانی