زیر باران

زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است

با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است

رو به رویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است

موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است
::
شب خوبی ست،بگو حال زیارت داری؟
مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب است

نم نم نیمه شب و نغمه ی عبدالباسط
زندگی با تو...کنار تو...به قرآن خوب است

ناصر حامدی

جنگل مو

دوست دارم جست و جــو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را
دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهــــوی تــــــــو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا
قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....
ناصر حامدی

هوا طعــم قشنگی دارد

   دل پاييــــز نـــدارد غـــم جانكــــــاه مـرا


        رفتنــــی هستـــم ،اگرباز كنـــی راه مرا


           رفتـــــم،اما نرســيدم به تو،دريا نشــــدم


              مانـــــدي،اما نرســـانـدی به خــدا آه مرا


                  تو فقط پلك بزن،كار تو جـاری شــدن است


              بغض اگر هست فشرده اسـت گلوگاه مرا


                 بازهم پلك بزن،چشم تو لحنش آبی است


                نقــل كن در همــه جا  قصــه ی كوتاه مرا


                           خاطرم نيست به چشم توچه شعری زيباست


                    كمــی آواز بخــــوان گريه ی دلخـــــواه مرا


                           *******


                           شب خوبی ست،هوا طعــم قشنگی دارد


                           نی بـزن باز  كـه بدمســت كنــی مـاه مـرا

                        ناصر حامدی

شیرینی خواب شبانگاهی

خواستم تا در شب کوتاه من ماهی شوی

خواستی شیرینی خواب شبانگاهی شوی


از شب آغوش تا صبح جدایی راه نیست


کاش یک شب میزبان صبح دلخواهی شوی


ای دل غافل! چه آسان روزها را باختی


کاش روزی لایق دیدار کوتاهی شوی


عشق با خود فتنه ها دارد،زلیخا را بگو


می توانستی شبی زندانی چاهی شوی؟


ای تنت ابری تر از شب های غمگین زمین!


کاش گاهی بر تنم باران ناگاهی شوی 


گفت: بویت موی دریا را پریشان می کند


زود راهی شو که باید رود گمراهی شوی

ناصر حامدی

شعری درست مثل تو زیبا

نی می زنم که عشق به صحرا بیاورم


شعری درست مثل تو زیبا بیاورم


نی می زنم که با دل من آشنا شوی


تصویری از تباهی خود را بیاورم


من سر به زیر عشق توام، فرصتی بده


شاید سری به عشق تو بالا بیاورم


هِی هِی بس است،باید از این پس جنون کنم


در هر ترانه یک دل شیدا بیاورم


هِی هِی ترانه ها همه شادند،باش تا


سوزی برای روز مبادا بیاورم


یک عمر پابرهنه به دنبالت آمدم


یک عمر خواستم که دلم را بیاورم


حالا مرا به لطف دَم خویش تازه کن


تا نغمه ای جدید به دنیا بیاورم...

ناصر حامدی

دو لب چاي سفارش بدهيم

در دل ِمن كه براي دل ِ تو جايي هست


ساعت هشت شب انگار خبرهايي هست


         ساعت هشت شب انگار تو بر مي خيزي


        به وجود نگرانم هيجان مي ريزي


شب رشت است،هوا منتظر باران است


شب رشت است و دلم پيش تو سرگردان است


      شب بخير اي نفس ات شرح پريشاني من


      ماه پيشاني من! دلبر باراني من!


رشت زيباست،تو وقتي به هوا زُل بزني


بنيشيني و به گيسوي ترت گُل بزني


     عشق سطري ست از احساس نجيب تن تو


     عطر، عطر خوش و رويايي پيراهن تو


نغمه اي،زمزمه اي نيست،هوا سنگين است


پنجه اي تازه بزن،باز دلم غمگين است


     به هواي تو سري هست كه پر خواهم داد


     دل به توفاني درياي خزر خواهم داد


ياد آن وعده كه مست آمده بودي پيشم


هشت شب،چتر به دست آمده بودي پيشم


      چترت آميزه اي از گرمي و زيبايي بود


       زير چتر تو همه چيز تماشايي بود


* * *



دوست دارم به خدا خنده ي رنگينت را


تو و زيبايي ايراني و غمگينت را


      تو نباشي اثر از گرمي و زيبايي نيست


     رشت بي عطر نفس هاي تو رويايي نيست


كاش مي شد به همان هيات و حالت باشي


باز هم گوشه ي ميدان رسالت باشي


     كاش مي شد به هوا فرصت بارش بدهيم


     بنيشينيم و دو لب چاي سفارش بدهيم


كسري از پنجره باز است،هوا دم دارد


اين هوا عطر نفس هاي تو را كم دارد


      به هر آن چيز بخواهي قسَمت خواهم داد


      دل خود را به هواي قدمت خواهم داد


وقت تنگ است،بيا بي كسي ام را كس باش


باز هم در پس هر حادثه دلواپس باش


       وقت تنگ است هوا منتظر باران است


       شب رسيده است و دلم پيش تو سرگردان است


ساعت انگار - سر هشت - به من مي خندد


آمدي پيش من و رشت به من مي خندد..

ناصر حامدی

خانم ! شما که

خانم ! شما که مانده دلم مات "چشم" تان

 یعنی شدم مزاحم اوقات چشم تان

 

 امروز درس مان غزلی تازه از شماست

 فصلی جدید از ادبیات چشم تان

 

 فصلی که با رسیدنش انگار می رسند

 دستان من به دامن "سادات" چشم تان

 

 فصلی که فرصت سفری عاشقانه است

 از اصفهان دل به محلات چشم تان

 

 خانم ! اجازه هست بمیرم، که بعد از آن

 جانم جوان شود به کرامات چشم تان؟

 

 با چند "لهجه" اشک بریزم، نمی برید

 یک نیمه شب مرا به ملاقات چشم تان؟

 

 یک نیمه شب که توبه کنم چشم خویش را

 مومن شوم به "سبز"ی آیات چشم تان

 

 اوضاع رو به راه تر از این نمی شود

 ما و شما و "خواب" و خیالات چشم تان... 

ناصر حامدی

ابروکمان

ابروکمان اگر بزند تیر تازه را

با چشم خود رقم زده تقدیر تازه را

صبح است ساقیا...! رمه ها صف کشیده اند

در جام ها بریز کمی شیر تازه را

انجیر نوبرانه ی سرخی ست بر لبت

از من مگیر لذت انجیر تازه را

هر بوسه آیه ای ست که نازل نموده ای

بفرست بی مقدمه تفسیر تازه را

گاهی به چشم می زنی و گاه با زبان

آماده ام،نشان بده شمشیر تازه را

صبح بهار و نم نم باران و روی تو

چشمی ندیده این همه تصویر تازه را

ناصر حامدی

بــه دستان خدا ایمان ندارد

گویـــی بــه دستان خدا ایمان ندارد

شهری که در تقویم خود باران ندارد

 

باران تن خیس تو،باران چشم هایت

باران کــه باشد زندگـــی پایان ندارد

 

هر روز دیدار تو باشد روز عید است

فطر و غدیـــر و مبعث و قربان ندارد

 

با من مدارا کن کــه این سرباز تنهـــا

در سنگرش جز بوسه ای پنهان ندارد

 

انگشت هایم لای موهایت اسیرند

گاهـــی رهایــــی لذت زندان ندارد

 

دیدار تو خوب است،چون خواب دم صبح

خوابـــی کـــه آغازش تویـــی پایان ندارد

 

امشب تنت مثل دهی برفی ست،گاهی

بی بـــــرف بازی زندگـــــی امکان ندارد...

 


ماه بی قرینه

هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است

بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است

بلند حرف بزن ماه بی قرینه،ولی

مراقب سخنت باش،شب خبرچین است

مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق

شنیده ام که مجازات عشق سنگین است

اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست

گمان مبر که دعا می کنند،نفرین است....

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش

که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است

مرا به خوب شدن وعده می دهی اما

شنیده ام همه ی وعده ها دروغین است

به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟

چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است...

ناصر حامدی

ابــوسـعـیـد ابــوالخــیـر

بیرون کشیـــدی از در و   بـر بــام می بــری

آرام جلــــــوه کـــــردی و  آرام مــــی بـــری

ایـن از هنــرنمـایی چشم ســــیاه تـــوست

بـــی دام صــــید کــردی و با دام می بـــری

 تـا قبـله را عــوض نکـنی  چشــم را ببـنـــد

با ایــن حــــرام  رونـــق اســـــلام می بــری

چشمــانت آرزوی ریـاضـــــت کشــان شــده

غوغـــاست هر کـجــــا که تو بادام مــی بری

گاهـی ابــوسـعـیـد ابــوالخــیـر مــی شـوی

گــاهـی مــرا حـــوالـی بسـطــام مــی بری

پر می زنـی، به منـطـق عـــطار می کشـی

می می شوی ، به خلسه ی خیام می بری

 تا بوده  راه و رسـم تو  این گونه بــوده است

آرام  دل گرفـتـــــی و  آرام  مـــــــی بــــری

روزی نشـد که عـمر به کــام دلـــم شـــود

نــاکــام آفــریـــده و   ناکــــام  مـــی بــری

ناصر حامدی

بس کن

بس کن، بخواب، پنجره ای وا نمی شود 

اهل دلی به فکر دل ما نمی شود


قدری بخند، گریه برای تو خوب نیست

با اشک، درد عشق مداوا نمی شود


بس کن چقدر خیره به امواج می شوی

دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود


چشمان من خلاصه ای از اشک های توست

چشمم بدون اشک تو معنا نمی شود


بس کن بخواب، عمر که دست من و تو نیست

این لحظه ها دوباره شکوفا نمی شود


بس کن، بخند گریه برای تو خوب نیست

مانند خنده های تو پیدا نمی شود



ناصر حامدی

زهر هلاهل

ابر وقتی از غم چشم تو غافل می شود

جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود

سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص

در هوای چیدنت دستان من دل می شود

سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند

دین من با خندۀ گرم تو کامل می شود

هر طرف رو می کنم محرابی از ابروی توست

رو بگردانی نماز خلق باطل می شود

می توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی

بی نگاهت آب اقیانوس ها گل می شود

چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر

ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود....

ناصر حامدی