مکث

غیر اندیشه تو در سر من چیزی نیست
این قدر تند نرو ، محض خداوند بایست

لحظه ای مکث کن وجان خودت راست بگو
مهربان قلب تو در دایره سلطه کیست؟

تا که از دست تو راحت بشوم خواهم رفت
آخرین جمله اش این بود وبه من می نگریست

ای تو که دغدغه هر شب و هر روز منی
می شود بی سر سبزتو مگر راحت زیست؟

تو نمی دانی از آغاز عطا کرده خدا
به دل اهل زمین صفر وبه چشمان تو بیست

تو چه دانی که همین مرد سراپا تقصیر
علت این همه افسردگی و دردش چیست

خاطرت جمع که دست از تو نخواهم برداشت
گر چه این حرف برای تو کمی تکراری ست

‫#‏حمدالله_لطفی‬

خاتون شبهای کویری

 تا بدانی بودنت را دوست دارم
 سر به روی شانه هایت می گذارم

 سرفه کن خاتون شبهای کویری
 من صدای سرفه ات را دوست دارم

 با همان دیدار طاقت سوز اول
 برده ای هوش وحواس واختیارم

 عشق یعنی روی آرامش ندیدن
 عشق یعنی با تو مرد روزگارم

 عشق یعنی دست شستن از زمانه
 عشق یعنی غیر تو کاری ندارم

 عشق یعنی مثل رودی در تکاپو
 گرچه من مانند ریل یک قطارم

 بی تکاپو بی هدف سرگرم هیچم
 چون درختی خشک مانده بی بهارم

 در زمستانی ترین شب های دنیا
 با خیالت دل به دریا می سپارم

 در نهایت گر بیایی و نیایی
 تا قیامت جاده را چشم انتظارم...  

در دل کویر

 بی تو در دل کویر،چون همیشه بی قرار

خسته ام به جان تو ، از سیاه  روزگار 


سهم ما غریبه ها دوری و جدایی است

لحظه لحظه می رود ،عمر ما در انتظار


در جواب خواهش ام همچنان نشسته ای

ساکت وصمیمی و سر به زیرو باوقار


ای نجیب سر به زیر،ای بلند سرفراز

بشکن این سکوت را، حرف تازه ای بیار


روزهای عمر من ، بی ثبات بی ثبات

روز و ماه وسال تو، برقرار برقرار 


بعد سالهای سال ، در هجوم یاد ها

در ضمیر خسته ام ،مانده ای به یادگار


با وجود خوبی ات ،سنگدل تراز منی

با سکوت سردخویش ،می کشی مرا به دار


باختم مقابل چشم های سبز تو

هرچه را که داشتم بارهای بی شمار


بلوغ  سبز نوجوانی

با  آن بلوغ  سبز نوجوانی ات

با گونه های سرخ استخوانی ات


 با آن نگاه تند ، حمله ور به من

 باآن همه  شعور و بد گمانی ات!!


چون قند در دل من آب می شوی

با خنده های ناز ناگهانی ات


ترتیب روزگار می خورد به هم

با دیدن بهار نوجوانی ات


از حال می بری وشاد می کنی

این عاشق شکسته روانی ات


هرگز به هیچ وجه دل نمی کنم

از مزه قشنگ هم زبانی ات



سرفصل شعرهای عاشقانه است

پیشانی بلند آسمانی ات


دنیا به خاطر توگیج می خورد

در ماورای چشم کهکشانی ات


قلبم به شوق گام هات می زند

قربان کفش ساده کتانی ات


لج بازی شیرین

من مانده ام این چشم چرا این همه کال است

 چشمان تو آرامش دریای خیال است 


 تو قله ی دنیایی و من خسته ترینم

حالی بده سیمرغ دلم بی پروبال است


 کم حوصله ترازمن عاشق که کسی نیست

 یاد تو قرار دل من در همه حال است


 در شدت وابستگی من به نگاهت

 نه جای شک و شبهه و نه جای سوال است


 حال من ویران شده  تعریف  ندارد

 چون کشور بحران زده درحال زوال است


 دوراز تو نشستن به خداوند حرام است

 بوسیدن  لبهای تو در شرع حلال است



  تا زهر به لبخند تو آمیخته هر دم

 از باغ لبت چیدن یک بوسه محال است


 من عاشق لج بازی شیرین تو هستم

 لج بازی تو مثل تن آب زلال است


 برخیز و بیا تا تو نخواهی به خداوند

 وضع من  وتوطبق همین شکل و روال است