تفنگت را زمین بگذار...

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل 
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون‌ریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

فریدون مشیری

تو کیستی که

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته روی کردابم؟!


تو در کدام سحر بر کدام اسپ سپید؟

تورا کدام خدا؟

تو را کدام جهان؟

تو از کدام ترانه تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟!

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه!!!

مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه!


کدام نشانه دمیده از تو در تن من؟

که ذره ها وجود تو را که می بیند

به رقص می آیند

سرود می خوانند!


چه آرزوی محالیست زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو

 

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!

به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه

که صبر راه درازی ، به مرگ پیوسته ست

 

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

 

تو دور دست امیدی و پای من خسته ست

 

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

 

چراغ چشم تو باز است و راه من بسته ست.

    "فریدون مشیری"


این کیست گشوده خوشتر از صبح

این کیست گشوده خوشتر از صبح


پیشانی بی کرانه در من


وین چیست که می زند پر و بال


همراه غم شبانه در من


از شوق کدام گل شکفته ست


این باغ پر از جوانه در من


وز شور کدام باده افتد


این گریه بی بهانه در من


جادوی کدام نغمه ساز است


افروخته این ترانه در من


فریاد هزار بلبل مست


پیوسته کشد زبانه در من


ای همره جاودانه بیدار


چون جوش شرابخانه در من


تنها تو بخواه تا بماند


این آتش جاودانه در من


فریدون مشیری

من گشته ام نبود !

در پشت چارچرخه فرسوده اي 

كسي خطي نوشته بود:


"من گشته ام نبود !

تو ديگر نگرد

نيست!"...


گر خسته اي بمان و اگر خواستي بدان:

ما را تمام لذت هستي به جستجوست.

پويندگي تمامي معناي زندگي ست.

هرگز

"نگرد! نيست"

سزاوار مرد نيست...


فريدون مشيري

گرداب

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده ی لب تو می نابم آرزوست


ای پرده پرده چشم توام باغهای سبز

در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست


دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست


تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست


تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست


فریدون مشیری

دل دیوانه

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین


آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند؟

نه همین در غمت اینگونه نشاند؟


با تو چون دشمن دارد سر جنگ

دل دیوانه ی تنها دل تنگ!


ناله از درد مکن

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن


با غمش باز بمان

سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان


راه عشق است که همواره شود از خون رنگ

دل دیوانه ی تنها دل تنگ !


فریدون مشیری


چه غم

تو را دارم ای گل، جهان با من است

                                  تو تا با منی، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

                                  كران تا كران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

                                  بهاری پر از ارغوان با من است !

كنار تو هر لحظه گویم به خویش

                                  كه خوشبختی بی‌كران با من است

روانم بیاساید از هر غمی

                                  چو بینم كه مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار،

                                  شكر خنده آن دهان با من است

 

فریدون مشیری

خانه دوست

خــانــه دوســت کـجـــاسـت
 
من دلم می خواهد
 
خانه ای داشته باشم پر دوست
 
کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام
 
گل بگو گل بشنو
 
هرکسی می خواهد
 
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
 
یک سبد بوی گل سرخ
 
به من هدیه کند
 
شرط وارد گشتن
 
شست و شوی دلهاست
 
شرط آن داشتن
 
یک دل بی رنگ و ریاست
 
بر درش برگ گلی می کوبم
 
روی آن با قلم سبز بهار
 
می نویسم ای یار
 
خانه ی ما اینجاست
 
تا که سهراب نپرسد دیگر
 
خانه دوست کجاست؟


فریدون مشیری

یک نفس

در زلال لطف بیکران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده ها ت

زیر

آفتاب داغ بوسه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که می کنم نگاه

تا همه کرانه ه ای دور

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال

تابناک

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک ماهی همیشه تشنه ام


فریدون مشیری 

جان بر لب

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم


الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم


بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم


بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم


فریدون مشیری

بوسه

هر روز اگر یک بوسه مهمان تو باشم

عمری به شیرینی غزل خوان تو با شم


با من اگر پیمان نگهداری به یاری

من تا نفس دارم به پیمان تو باشم


عشق تو شد فرمانروای هستی من

تا هر چه فرمایی به فرمان تو باشم


گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای

من، دوست می دارم که حیران تو باشم


حیران چشمان تو بودن رستگاریست

بگذار تا حیران چشمان تو باشم

فریدون مشیری

چشم در راهِ

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بر دوش ،

آفتابش در دست

خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز

کوله بارش سرشار از عشق ، امید

آفتابش نوروز

باسلامش ، شادی

در کلامش ، لبخند

از نقس هایش گُل می بارد

با قدم هایش گُل می کارد


مهربان ، زیبا ، دوست

روح هستی با اوست !


قصه ساده ست ، معما مشمار ،

چشم در راه بهارم آری ،

چشم در راهِ بهار …. !

 

فریدون مشیری

اهتزاز ابدیت

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را

سوی این تشنه جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است



فریدون مشیری

تو بدان


تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز


تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان


فریدون مشیری


سیه چشم


سیه چشمی به کار عشق استاد
مرا درس محـــــبت یاد می داد

مرا از یــــــاد برد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد

فریدون مشیری