اعجاز

تو رفته‌ای از دست، دستم بند ِجایی نیست
من رفته‌ام از دست، امّید شفایی نیست

کشتی سرگردان طوفان دیده‌ای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست

تو مانده‌ای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست

برف فراموشی چنان باریده بر ذهنت
انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست

اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت
قلبی که ناآرام شد، رام ِجدایی نیست...

"سجاد رشیدی پور"

آب و دانه

نـمـی رنجـم اگـر کاخ مـرا ویـرانه می خواهد


که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد


کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را


پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد


چـه حسن اتفاقی...! اشتراک ما پریشانی ست


که هم موی تو هم بغض من، آری شانه می خواهد


تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست


تسـلی دادن ایـن فـاجعه میخانـه می خواهد


اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل


چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد

سجاد رشیدی پور