عاقبت

عاقبت بعد از هزاران زنگ و پیغام آمدی
خانه ام را موزه کردند و سرانجام آمدی

آمدی تشریف بردی بی سلام و بوسه ای 
مثل ماموران تشریفات اعدام آمدی

احتمال سکته ام را پیش بینی کرده ای
یا که از ناز تو بود آرام آرام آمدی

ماه را دیدم لبش لرزید حرف اما نزد
چارده شب بعد از آن شب که لب بام آمدی

دل به دستت دادم و گفتی که سیرم، می روم 
روزی ات بوده بیا بنشین سرشام آمدی

ریسمانها دور دست و پای من پیچیده بود
آمدی اما برای دیدن دام آمدی

در خودم پیچیده بودم ناگهان برخاستم
با دوای قطعی درمان سرسام آمدی

آرش شفاعی
 

بهار

بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هوای "سرم چرخ می زند " دارد
در آرزوی " عزیزم بریز!" مانده دلم
به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم
هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم
به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم
آرش شفاعی

همدم یک مشت خار

روزگار لامروت سخت خوارم کرده است

بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است


باز تا شب های غمناک خراسان برده است 

مبتلای حاج قربان و دوتارم کرده است


خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته

تشنه تر از باغ های پر انارم کرده است


من دهاتی زاده ی پروانه و گل پونه ام

شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است


خواستم از هرم تابستان تهران پا کشم

سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است


گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا

این قرار نصفه نیمه بیقرارم کرده است


از صدایت خسته تر بودم ولی خوابم نبرد

لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است

آرش شفاعی

لب مرز خطر

از حوصلۀ روسری اش باد که سر رفت


اوضاع جهان باز لب مرز خطر رفت


او آمد و در کوچۀ ما ولوله افتاد


او در زد و یک آن نفَس ِ کوبۀ در رفت


چشمش، سر زلفش که نشسته است بر ابروش


بسیار ستم بر من از این چند نفر رفت


چون ماهی بی تابی از تُنگ برون جَست


آن راز که از زیر زبان همه در رفت


تکثیر جنون مسالۀ اصلی ما شد


وقتی که از این خانه به آن خانه خبر رفت


رقصید گلی در وسط معرکۀ باد


لرزید درختی و در آغوش تبر رفت


شهر از نفسش گرم شد آن صبح که آمد


مست از قدمش جاده شد آن شب که سفر رفت


برگشت به سوی من و در را پس از آن بست


نطق قلمم کور شد و واژه هدر رفت


آرش شفاعی

لطفعلیخان زند

می‌رسی اخم می‌کنی که چرا :"باز بوی سپند می‌آید؟  "

چه کنم؟ با وجود اینهمه چشم ،به وجودت گزند می‌آید

 

به جنون می‌کشد سر و کارم؛ کوچه از جیک جیک لبریز است

می‌رسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می‌آید

 

می‌رسی مثل سرو در رفتار ،چشم‌ها خیره می‌شوند؛ انگار

که به جنگ قبیله‌ی قاجار لطفعلیخان زند می‌آید

 

می رسی و هوای فروردین ،جای باران گلاب می‌بارد

از هوای گرفته‌ی اسفند ، برف نه؛ حبّه قند می‌آید

 

باز زیبایی جهان کم شد،باز تقصیر توست می‌بخشی

بارها گفته‌اند اهل نظر به تو موی بلند می آید

 

دست‌های تو را که می‌گیرم ، دست وقتی که می‌کشی از من

بر لب پاسبان و دستفروش بازهم نیشخند می‌آید

 

احتمالاً دوباره شاعرکی آمده شهرمان غزل خوانده

که به چشمت یکی دوماهی هست شعر من ناپسند می‌آید

 

آرش شفاعی