بوی پونه

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون
تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون
زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون
الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون
چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...
::
سعید بیابانکی

باغ

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش، برگ و برش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....
::
سعید بیابانکی

مبتلا کرده است دل ها را

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش

نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش


آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید

کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش


آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش

گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش


یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم

تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش


ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو

آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش


آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است

لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش


بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او

روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش


گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر

ابرهای آسمان ها پرده های توری اش ...

سعید بیابانکی

چراغ غم را بر دوش بام بگذار

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار

دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

زنهار نشکند دل، این آبگینۀ ناب

در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمی

جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

آرامشی است یکدست، تلفیق خواب و مستی

نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مست

داغی ز بوسه‌هایت بر گونه‌هام بگذار

دار و ندار من سوخت، آتش مزن دلم را

این بیت را برای حسن ختام بگذار

یک شیشه می بیاور، یک جام عطر و لبخند

لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!


"سعید بیابانکی"

انار

خوشم با شمیم بهاری که نیست

 

غباری که هست و سواری که نیست


به دنبال این ردّ خون آمدم


پی دانه های اناری که نیست


مگردید بیهوده ای همرهان


به دنبال آیینه داری که نیست


به کف سنگ دارم ولی می دوم


پی شیشه های قطاری که نیست


تهمتن منم تیر گز می زنم


به چشمان اسفندیاری که نیست

 

دوفصل است تقویم دلتنگی‌ام


خزانی که هست و بهاری که نیست

 

    سعید بیابانکی

 

چرب زبان

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند


اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند


ای یوسف عزیز! تو را مصریان، مرا

بازاریان مومن ایران فروختند


یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند


بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند


بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند


وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند!


سعید بیابانکی

شب دنباله دار

چقدر پنجره را بی بهار  بگذاری؟


و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری

 

مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب

 

برای روز مبادا کنار بگذاری؟

 

بیا که روز مبادای ما رسید از راه

 

که گفته است که ما را خمار بگذاری؟

 

درین مسیر و بیابانِ بی سوار  خوشا

 

به یادگار خطی از غبار بگذاری

 

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی آید

 

همیشه سر به سر روزگار بگذاری

 

نیایی و همه ی سررسیدهامان را

 

مدام چشم به راه بهار بگذاری

 

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد

 

همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟

 

به پای بوس تو خون دانه می کنیم و رواست

 

که نام دیگر ما را انار بگذاری

 

گمان کنم وسط کوچه ی دوازدهم

 

قرار بود که با ما قرار بگذاری

 

چراغ بر کف و روشن بیا ، مگر داغی

 

به جان این شب دنباله دار بگذاری

 

 

( سعید بیابانکی)

دل ناکوک


به نام عشق که زیباترین سر آغاز است 
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

 

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین 
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

 

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

 

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

 

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد 
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

 

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

 

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...

 

سعید بیابانکی