تهران

تهران بدونِ بودنت انگار زندان می شود
با تو کویرِ لوت هم مانندِ تهران می شود

قلبِ مرا با چشمِ خود هر روز کافر می کنی
باز از حیایِ شرقی ات کافر مسلمان می شود

جان می دهی بار دگر جان داده را با بوسه ات
مردن پس از بوسیدنت، یک کارِ آسان می شود

می خندی و از نازِ تو بازارِ بی همتای گل
در کسری از یک ثانیه یک جایِ ویران می شود

با احتیاطِ بیشتر لب هایِ خود را رنگ کن
بیرون که می آیی عسل یکباره ارزان می شود

چون دست در مو می کنی، لطفا کمی آرام تر 
از موج گیسوهایِ تو، هر روز طوفان می شود

یک روز می آید که در وصفِ دل آرایی تو
این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود

جواد مزنگی 

لبخندِ

با دستِ تو پاشیده غزل بر همه آفاق
مِهرت شده در خاطرِ من عاملِ اِشراق
در راه عبورت همه جا همهمه یِ شوق
زینت شده یک عالمه گل گوشه یِ هر طاق
شیرینیِ لبخندِ تو با شیوه یِ مخصوص
شوریدگی آورده به مهمانیِ عشّاق
گرمایِ نگاهت تبِ قشلاقِ جنوب است
کنج خُنکِ سایه یِ تو لذّتِ یِیلاق
قلبی است در این سینه که با عشق به نامت
ششدانگ سند خورده و ثابت شده بُنچاق
تنها نه من از مویِ رهایِ تو در آشوب
دنیا شده بر رویِ تو دلداده و مشتاق
افسون خیالت شده چون قندِ مُکرّر
موضوع غزل سازی هر شاعرِ خَلّاق
توصیفِ دل آرایی ات اینگونه قشنگ است:
اسطوره یِ زیبایی و عَلّامه یِ اخلاق!
‫#‏جواد_مزنگی‬

دلنشین

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی

با غم این روزهای من عجین تر می شوی

آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی

از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی

لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک...

وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی

خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند

باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی

شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود

بین اول های دنیا اولین تر می شوی

گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم

ناز کن، عیبی ندارد ، نازنین تر می شوی

جواد_مزنگی‬

لعنتی

در اتاقی ... روی تختی ... توی شهرِ لعنتی 
مانده در آغوش چِندِش دارِ فقر لعنتی 
.
توی کوچه ، پشت شیشه ، آسمان پوشیده باز 
یک لباس تیره رنگ از جنسِ ابر لعنتی 
.
پشت هم سیگار …هی سیگار ..دودی مثل مه
نا امید و مانده در زندان زجر لعنتی

پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود
ته کشیده در وجودش ظرف صبر لعنتی 
.
دزدکی در خاطرش عکسی نگه میداشت از 
آن کسی که بود حالا توی قهر لعنتی 
.
زیر لب آهسته لعنت کرد آن کس را که او 
زندگی اش را ربود از او به مکر لعنتی 
.
با مدادی روی دیوار اتاق خود نوشت :
بر سرم آوار شو ای سقفِ قبر لعنتی .
.
ساعتی میشد که دیگر واقعاً او رفته بود 
توی فکر مرگ با یک جرعه زهر لعنتی

‫#‏جواد_مزنگی‬

از ســــــــردی مهــــــــر تو بیـــــــزارم

مشـــــــتاق فصـــــــل آخــــــرم امـــا

از ســــــــردی مهــــــــر تو بیـــــــزارم

تــــا زنـــده ام امــــــــا غــــــــــرورم را

از زیــر کفـــــشـت بــــر نمــــی دارم!


ســـــردی احساس تـــو در ذهنـــــــم

یعنـــــی همــــــه تعبـــــــیرهــای درد

معشـــــــوقه ی نامهــــــربــان یعنـی

اوج هجـــــــوم غصــــه بر یک مـــــــرد


باران بـــــدون چتـــــر خــــوبیهــــــــات

ســـــرد اســـــت و یک باریدن بی روح

همچون نمک هــــر لحـــــظه می بـارد

بـر روی قلـــــب زخمـــــی و مجــــروح


ای کــــاش می فهمــــید چشمـــانت

از چهــره ی من خستــــگی هـــــا را 

آن چشـــم هایی که به یک ترفنــــــد

می آفـــــــرینـد زندگــــــی هــــــــا را


با ســـــردی چشمـــــــان تو هــر روز

حال دلـم فصــــل زمســـــتان اســت

خورشید خامـوش و است و بی رونق

زنـــــدانـــــی دیــــو شبســتان است 


حـــال تــو یــک جـــادوســت انگـــاری

تو خوب باشــی زندگـــی خوب است

وقتـــی کـه غمگیـــنی جهــــــان من

یک مشت سنگ و آهن و چوب است


یــاد تــو امـــــــا تا تمـــــــام عمـــــــر

در قلـــــب من نوری فـــــروزان است

هرجــــــا که باشـــم شـک ندارم که

بی مهــر تو آن شهـــــر زندان است.

جواد مزنگی

کما فی السابق

کما فی السابق این عشقت مرا خونین جگر کرده


تمام ورد هایم را دعایت بی اثر کرده


درست از آن زمانیکه تو از این کوچه ها رفتی


غمت انگار یکباره به این خانه سفر کرده


تو در پاسخ به عشق من فقط نه گفتی و زان پس


تمام خاک عالم را دل تنگم به سر کرده


چو رفتی و به تن کردی لباس شادی عشقت


لباس مشکی غم را وجود من به بر کرده


بهاران بود و از رقص هزاران غنچه فهمیدم


نسیم مهرت انگاری ز شهر ما گذر کرده


ز دلتنگی دلم بر خود نوشته نام خوبت را


و با امید دلداری ...دل من این خطر کرده

جواد مزنگی

چند؟

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبای تو چند ؟

افتخار ناز پیچ و تاب موهای تو چند ؟

حال چون آرامشت سهم کسی غیر من است

غرق گشتن در هجوم موج غمهای تو چند ؟

در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است

گوشه ی پرت جنوب شهر دنیای تو چند ؟

بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران

بسته ای از غصه ها و درد و دعوای تو چند ؟

ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من

حق ماندن با تب داغ غزلهای تو چند ؟

مهر در کانون گرم خانواده سهم تو

شب نشینی در تگرگ سخت سرمای تو چند ؟

خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو

اشک در تاریکی سنگین شبهای تو چند ؟

زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن

کند ذهنی در جواب یک معمای تو چند ؟ 

نازنین ، خوش قد و بالا ، مهربانی مال تو

یک نگاه مهربان بر قد و بالای تو چند ؟

قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است

جمله های تلخ و غمگین سخنهای تو چند ؟

جشن در ویلای ساحل آنقدر جذاب نیست

مرگ در دلتنگی غمگین دریای تو چند ؟

جواد مزنگی

عطـــرآگیـن

با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...

تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود

آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت میکنم

تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود

آنچنـــان پـــرشـــور میـرقصــم کــه از تـأثیــر آن

مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود

مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو

چشمهــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود

جالب است اینکه : فقـط کافیـست تا نام تو را

بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود

« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است

دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود !

جواد مزنگی

حکم

پـرچـــمِ مــــرگِ مـــــرا حـــالا دگـــــر بـر بـام کن

لطـف کـن با دستهــــایِ خـود مـــرا اعــــدام کن

مـن گذشـتم از شفـــای تـو ، محـبت کن طبـیب

مـــرگ را تجـــویزِ ایـــن بیمـــــارِ بـدفرجــــام کـن

لااقـــل حــــالا کـه ایــن انــــدازه بیــــزاری ز مـن

نفــرتـــت را بـا بیـــــان جملـــــه ای اعـــلام کـن

قلـب مــن مـــالِ تـو باشــد ، باقــیِ جسـم مــرا

سهــمِ صــدها گــرگِ آدم خـوارِ خـون آشـــام کن

اتهامم عشق – من محکوم – قاضی هم تو باش

حکــم اعدام – اعتراضی نیست – پس اقدام کن

روح مـن حتـــی اگـــر از کشـــورِ مهـــرت گریخت

دستگیـــرش کـن بـــه زنـــدان ابــد اعـــــزام کـن

چون به دستـــانِ تـو مـردن آخــــرِ آرامـش است

پـس محبــت کن مــــرا با دســت خود آرام کن  

جواد مزنگی

مبر از یاد مرا

 

مَبر از یاد مرا ...

که مرا طاقتِ این فاجعه نیست !

و مَپندار که از خاطرِ من

یادِ چشمانِ تو بیرون برود .

و مَپندار که در سینه ی من

گلِ عشقِ تو بمیرد روزی ...

 

شِکوِه اینگونه مکن :

" که فلانی ما را ... آه ... از خاطر برد ...!

و دگر عاشق دیروزیِ ما

نظرش با ما نیست ...

و نگاهش انگار

پیِ جادویِ نگاهی دگر است . "

 

مَبر از یاد مرا

که نفس نیست مرا در همه عمر

مگر آن آه که از غصّه برایِ تو کِشم

 

خطی ار هست مرا

روز و شب بهر رضای تو کشم ...

و بدان بی تو نمیماند هیچ

از همه آتشِ من حتّی دود ...

 

مبر از یاد مرا

که من از غصّه ی این فاجعه میمیرم زود ...

 جواد مزنگی

آدم حســـابی

من برایت گـــاه قـــرمز ...گـاه آبی می شــوم

محض خوشحالی تو آدم حســـابی می شوم

هر زمـــانی در نگاهت ابر غــــم پیــــدا شـــود

ویــژه ی چشم قشــنگت آفتابــی می شــوم

من برای شــادی ات در اوج تاریکـــی محــــض

یک شب بی انتهـــای ماهتــــابی می شــوم

یا برای آسمــان سینــه ات شـــب هـای تــار

بارش باران زیبـــــای شهـــــابی می شــــوم

تــا کـــه دستـــان لطیــــفت باز آبـــادم کنــــد

با سیاست باز هـم اوج خـــرابی می شـوم !!

جواد مزنگی

باز عاشق

 

گاهی دل من غمزده مثـــل شقــــایق می شــود

گاهی پر از ابهـــام و تشـویش دقایق می شـــود

وقتی که فکرم می رود سـوی هــــوای عشق تو

دل غیــــــر تــــو آزاد از کــل عــــلایق می شـــود

وقتی که پای عشق زی ... بای تو می آید وسط

دل بی خیــــال اعتبـــارات و ســوابق می شــود

یک روز ، نه ، شب بود ،یک شب در حوالی سحر

من خواب دیدم شعـــر من نـزد تو لایق می شود

هر وقــت من در خاطــــرم بیمار گلهــا می شوم

عطر حضورت دکتــــــری بسیار حـــاذق می شود

هر روز این بیچـــاره  دل می میـرد از عشق رخت

فردا دوباره زنده ...اما ... باز ... عاشـق می شود

جواد مزنگی

غزل عجیب

 
آنچه در چشم تـو دیـــــدم، غــزلی هست عجیـب
حـرف هــای شکــرینـت ، عسلــی هست عجیـب
مــــدتی هـســـت میــــــان دل مـــن با غــــم تـو
بوســـه و نـــاز و نیـــاز و بغلـــی هســت عجیــب
ایـن حکـــایت کـه شـــدم کشـتــه ی زیبــایی تـو
حرف تکــــراری و  ضـرب  المَثـَــلی هسـت عجیـب

 همــه ی دیــن مـــرا جــــادوی چشـــم تــو ربــود
چون که در عمق نگـاهت ، هُبلـی هست عجیـب
خنـــده در صحـــنـه ی دیــدار ، بــه روی لــب تــو
گـــاه بــر نقـــش خـــدایی بـدلی هسـت عجیـب
خوش به حالم که به عشق تو نفس هست هنوز
بی تو هــر لحـظـه بــرایـم اجــلی هسـت عجیب
جواد مزنگی

پهـــــــــلوانـــــان

کیفــیت یعـنی همــین جنـــسِ قشــــنگِ مــــوی تو

بهــــــتریـن خــلاقیـــت نـــوعِ فــِــــــرِ گیســــــوی تو

 

حـالت زیبــاترین رنگیـن کمـــــان دانی که چیــست ؟

یــک فــــوتــــو از بــدتـــــــرین آرایـــــــش ابــروی تو !

 

گل که می گویند زیبا هست می دانـی که چیست؟

عکــــس نامرغـــــــوب و بـــی کیفیـتـــــی از روی تو

 

بهترین مغزِ جهان هـــــم با ضـــــریبِ هـــــوش صــد

مــــانده در فرمـولهــــــایِ خنــــده ی جـــــــادوی تو

 

هـــر دلی را غــــرق احســـــاس بهشتـــی می کند

یــک دقیـــقه زندگــی در گوشـــــه ای پهـــــلوی تو

 

پهـــــــــلوانـــــان آرزو دارنـــــد تــــا روزی شــــــــوند

شـب نشــین و روزگــــــردِ کوچکــــی در کـــــوی تو

 

من شنیدم سمـــبلِ عطــــرِ جهــــان ، مشــکِ ختن

رفتـــــه از رو پیــش عطـــــــرِ بی نظــــیر و بــوی تو

 

نیســـت معــــروفیــّـــت نـامِ قشنگــــت بی دلــــیل

چون کـــه روکــــرده قشنگــــی های دنیـــا سوی تو

جواد مزنگی

لعنـــت

لعنت به خـوابـی که تو در قـــابش نبــاشی


یا بر شبــی که شخــص مهتـابش نبــاشی


رؤیـــای تو یعنـــی تمــــام خــــــوب بــــودن


لعنـــت به دل وقتــی تو در خوابش نباشـی


قحـــطی زیبـاییست در باغــــی که آنجـــــا


تو غنچه ی بی مثـل شــــادابش نبـاشــی


من سخت دوری می کنـم از مذهبـــی که


در خلــــوت زیبـــای محـــرابــش نبــاشـی


سرد است این دنیــــــا تمامی فصــــولش


بی شک، اگر گـرمای مــــردابش نبـــاشی


در شعرهای من غـــزل می میــــــرد، آری


روزی اگــــــر تو بـاده ی نابــش نبـــاشـی

جواد مزنگی 

مهر نگار

نکند فکر کنی

غم دوری تو در سینه فراموش شود .

آتش عشق تو در زندگی ام مرده و خاموش شود.

 

نکند فکر کنی

حلقه ی مهر نگار دگری آمده در گوش شود

یا دلم از غزل ماهرخی ،

مست و بیهوش شود .

 

نکند فکر کنی

که تو رفتی و من از رفتنت آسوده شدم

با رخ دلبرکی ،

عشق در باختم و رفتم و آلوده شدم

یا که دلباخته ی زندگی رنگی بیهوده شدم

 

نکند فکر کنی

بعد از آنی که تو را آخر آن کوچه شب از من دزدید

و صدایی به تمنای نرفتن به وجودم پیچید

و گل خاطر من در دل سبز تو هماندم خشکید

خوب و آرام گذشته است زمان !

 

نکند فکر کنی

اگر احساس تو از خاطره ام یادنکرد

غزلت را ننویسم دیگر

و نگیرم شب و روز ،

شعر زیبای نگاهت از سر

 

نکند فکر کنی

قاب عکسی که تو با غنچه ی لبخند خود انداخته ای

از سر تاقچه ی خاطره ام بردارم...

 

نکند فکر کنی

بی تو من هستم و شعری و دگر یاد تو نیست .

نکند فکر کنی !!

جواد مزنگی

ارتش عشق

 

خــدا تو را به گمـــانم خــــداي آتـش ساخت

و بعد ... ارتش عشقت به ملك جانم تاخت !

 

من از نگـــاه تو تنهـــا هميـن به يادم هست :

كه آتشــي ز محبت به جـــــان مـن انـداخت

 

دلـــم حـــريف ضعيفــي بــراي عشــقت بود

و روز اول بــــازي تمـــــام خـــود را باخـــــت

 

چنـــان شـــديد دلـــم را تو مـنهـــدم كــردي

كه مثل من به گمانم كسي تو را نشناخت

 

نگــاه مـــال تـــو بــود و ... تمـــام تــــاوان را

چقــدر يكطــرفه چشم هاي من پرداخت ...

جواد مزنگی

بیـف استـــروگانــوف

این روزهـــا با مـن غـــزل هـــم جنـگ دارد

بر پای لنــگ من به دستـــش سـنـگ دارد

 

شاید که... با احساس تو شاعر شدن هم

شاید که نه... حتمــا خـودش فرهنـگ دارد

 

از حـــالـت چشـــم تو فهمیـــدم که دیگــر

از اینـکـه با مـن دوســت باشـد ننــگ دارد

 

گـــردان اخـــم چشـــم هـــای با نفـــوذت

صـــد افـســـــر بـالاتـر از ســــرهنــگ دارد

 

ذهـن تـو حـالـا بر مـن عاشـــق نگـــاهی

در حــــد یــک کــــور فقـیــــــر لنــــگ دارد

 

قلبـــت هـــــوای چـــند تـا نوشـیــدنی بـا

بیـف استـــروگانــوف و یـا ...خرچنـــگ دارد

 

گفتی : تــو تکــــراری شـــدی حالا خیـالم

حـــال و هـــوای یار شـــوخ و شنـــگ دارد

 

دیروزها بی رنگـی اصـــــــرار خـــــودت بود

اما دلـــت ایــــن روزهــــا صــــد رنـگ دارد

 

بارانــی امــا ... شــرشــر هـــر نـاودانــی

در گـــوش تـــو زیبــــاتـــرین آهنــــگ دارد

 

شعــــرت مرا ... نابود کــــرد و بیـت هایم

حــالـی عجیـب و گیــج و مات و منگ دارد

 

برگـــرد ... حالا بی تو با هــر قالـب شعـر

شخص غـزل هم با من اینجا جنـگ دارد...

جواد مزنگی

تبــــار چنگــیز

که گفـته با من عاشق همیشه بسـتیزی؟

مگــــــر تـو دخـتــر ایـل و تبــــار چنگــیزی؟

 

شراب و شهـد و شکر محض دیگران امــــا

به ظرف سینه ی من زهر اخم مـی ریزی!

 

چه بی ملاحـظه گفتی در آخــرین پاسخ :

برای عشــق بزرگــم حقـــــیر و ناچـــیزی

 

مقــــابل همــه فصــل بهــــــار و گل ریزان

به من که می رسـد انگـار فصـــل پایـیزی 

برای بنــد محبـــت میـانمــــــان هــــر روز

شبـیه چـاقــوی زنجـــــان بـرنـده و تیــزی

 

به اعتقـاد من اینگــونه از محـــالات است

بیـــایی و به هـــوای دلــــم در آمـیـــزی !

جواد مزنگی

امـــــر بعیــد

چون صـــاعقه تخــــریب نگــــاه تـو شـدیـد است

بهبـــــودی ازعشــق تـو یــک امـــــر بعیــد است

 

رســـم نظــــر و شیــــوه ی دلدارکشـی هــــات

در مکتب عشــــاق جهــــــان سبک جدید است

 

چشمــــــان تـو بازارچــــه ی ناز فـروشی اسـت

یک عـالمـه دل پیــش تو سـرگـــرم خـــرید است

 

مجمـــوعــه ی رفتــــار تـو فهمـــــاند که انگــــار

«مـن» در نظــر «ذهـن تو » یک دیـو پلیــد است

 

دوری زتـو درد و غــــــم تو اوج سیــــاهی است

وقتی که تو باشی همه ی شهـر سپـیـد است

 

 آن لحـظــه کـــه از روی تـــو لبخــــند بچــینـــم

آغــــــــــاز دلاویــــــزتـرین عیـــــد سعیـــد است

 

مــردن ز غـــم روی تـو ای دوسـت محـال است

آن کس که دهدجان به هوای تو،«شهید»است

جواد مزنگی

محض احتیـــاط

ماه من گاهی نگاهــــم کن ، برایم کافی است

زیر لب گاهی صـــــدایم کن ، برایم کافی است

جــان و تن با توســـــت ، محض احتیـــاط آخرین

بند عشقت را به پــایم کـن ، برایــم کافی است

نازنیـــن با یک کــــــــلام تند ، حتی فحـــــش بد

از سکوت غم رهـــــــایم کن ، برایم کافی است

من نمی خواهــــم گلی در جمع تقدیمــــم کنی

گوشه ای آهسته یادم کن ، برایم کافـــی است

در وداع آخـــــرین ،حتـــی به یک لبخنــــــد سرد

لحظه ای ای خوب یادم کن ، برایم کافــی است

در عبــــــور روزهــــــا جـــــــایی اگـــــر دیدی مرا

رو به سوی چشم هایم کن ، برایم کافــی است

گـــــــر ندیـدم بار دیگـــر مــــــــــاه مــن روی تو را

یک نظـــــر بر خاطـــــراتم کن ، برایم کافی است

خواهشــی دیگــر ندارم از حضورت غیـــــر از این:

در نماز خود دعــــــایم کن ، برایــــم کافـی است

با رقیبان عشـق ورز و غصـــــه ات را بیش از این

مرهمــی بر درد هـــــایم کن ، برایم کافی است

از تمـــــام خوبـــی ات آتش فراهــــــم کن و بعد

طعمه ی آن شعله هایم کن ، برایم کافی است

 

 (جواد مزنگی)

مهتــاب

                                     بی تو از کـوچـه گــذر کــردم و مهتــاب نبـود                              

                                   عــکـسـی از روی دلارای تــو در آب نــبــــود                            

                                   یادم آن روز بیامد که در آن کوچه ی عشــق                            

                                     بخت بدبخـت من آلـوده ی این خـواب نبــود                              

                                      کوچه ی گرم و صمیمی کـه تو در آن بـودی                             

                                     بــی رخـت گــرم تـر از آخــر ســرداب نبــود                              

                                     بــاد در خــالــی آن پنجــره غــوغـــا میـکـرد                            

                                  کاشکی دست کمش پنجره بی تاب نبــود                         

                                     نارون اشک مـن آهـسـته تمــاشـا میکـــرد                            

                                        پیچک کوچه هـم از دسـت تو شـاداب نبـود                               

                                 چشمه کوچه که از مهر تو در جوشش بود                         

                                      بی تو خشکید و دگر جز خـود مـرداب نبـود                              

                                     کوچه شعری به من انگار که الهــام نکــرد                            

       در هـــوایــش اثـــری از غـــزل نــاب نبـــود

جواد مزنگی

زیبای دلـربا

کوتاه و مختصر : گل محبـــوب من ، مرو

زیبای دلـربا ،تو که جــــــانی ، ز تن مرو

 

نرگس نگــــــــــاه ناز دلارای ماهـــــــرو

ابرو کمان خوش دل زیبـــا دهـــن ، مرو

 

از بودنــت ترانـــه ی بــاران رفــیـــق من

در آرزوی بوی تو مشـــــک ختن ، مـــرو

 

سوسن زبان غنچه دهــــان سپید روی

زریـــن کـلاه دلبــــر سیمــین بدن ، مرو

 

هر گل به آرزوی تو بودن شکفته اسـت

ای آبروی روی گل هــــــــر چمن ، مـرو

 

با من بمان ، به رسم اهورای عاشقی

از قلب روشنم به شب اهــــرمن ، مرو 

جواد مزنگی

جان من

در جان من نباشـــی اگر، بی نفس شوم

شاید مقیم خلوت هر خـار و خـــس شوم

 

ویران شدم بدست هـــــجوم خیـــــــال تو

هرگز مبــــــاد غیــــر تو ویران کــس شوم

 

یک جوی کوچکـــم، بغل یک مکـــــان پرت

از آبــــروی نام تو همـــــچون ارس شـــوم

 

 شــــاهین آسمــــــان وجــــودم کنـــــار تو

دور از تو بی وجود و کم از یک مگس شوم 

 

بی حس آسمـــــانی و شــور هـــــوای تو

چون مرغکی بدون نفـــس در قفـس شوم

 

 شاید نباشی ای همه چیزم چو یک گیـــاه

آشفتــــه روز و زرد و بــدون هــــرس شوم

 

با من جهــــان اگر بدهــد دست دوستـــی

در جان من نباشی اگر ....بی نفس شوم!

 

ان یکـاد

جان مــن را هـــــم ببر ٬  حتمـــاً بدردت میخورد           
نازکی ٬ سیمــین بدن ٬  آهـــن بدردت میخــورد     
 
     
چــشمـهـایم را بـیــــا بـردار  هـــردو مـــــال تـو          
در بـلای آسـمـــان جـوشـــن  بـدردت میـخــورد       
 
   
نــازنـیــنــــا ٬  یـاد مـــن را ذره ای  همـــراه دار           
در سفــر یـک دانــه ي سوزن  بـدردت میـخـورد         
 
 
در خیــــالـت ذره ای از  خــاطـــــراتـم جــای ده         
گــاه گــاهی  دانــه ای ارزن  بــدردت میــخــورد        
 
 
میـروی حـالا که از ایـن خـانه  قـدری صبــر کــن         
" ان یکـاد "  چشـم زخـم مـن  بـدردت میـخـورد  

بسـاط غصـه

 

اینجــــا هـــوای خــــانه کثیـف است بی شما

هر شب بسـاط غصـه ردیف اســــت بی شما

 

 

قلبــم علاوه بر هــــمه ی حمــــــله های تنـــد

در گــــیر و دار درد خفیــــف اســت بی شـــما

 

 

اعصاب خط خطـــی شــــده ام زار و زخمــی و

در آرزوی دســـت لطیـــــف اســـت بــی شـما­­

 

 

شادی از آشیــــــان دلـــــم کـــــوچ کرده است

سنگ غم است و دل که ظریف است بی شما

 

 

روز و شبـی که می گـــذرد سخـــت خــالی و

دور از خیالهـــــــای شــریف اســت بـی شمــا

 

 

با واژه های حافظ و سعـــــدی هـم این غــــزل

سطحی و سرد و تلخ و ضعیف است بی شما...

شــایســته ســــالاری

چشــم جـــــادویی و موهای رها از روســـــری
 
روی لب ها رنگ سرخ و شـکل مـوهــــا پـرپـری
 
مثل شمشیری که با یک ضـربه آدم می کشــد
 
قاتلـــی، آدمکشی ، اما به طــــــرز دیگـــــــری
 
تو بــدون شــک چنــان خوبی که در یک ثــانـیه
 
آبروی جمــع بت هــــای جهــــــان را می بــری
 
یـا بـه قـــول شـــــــاعران روزگــــــاران کـهــــن
 
پـرده ی ایمــــان اهـــــل ادعــــــــا را مـی دری
 
با توجــه به نگــاه نافـــــذ و ابـــــروی خـــــــاص
 
از تمـــــام دختـــــــران آنچـنـــــــــانی بــرتــــری
 
دختـر ســالی اگر شــایســته ســــالاری کننـد
 
نمــــره ات بـالاتــرین حـــــد کــلاس دلبــــــــری
 
لایق نـام خدایـــــانـی تـو، زیــــرا گفـــتـــه انــد:
 
«قدر زر زرگـــــر شناسد، قــــدر گوهر گوهری»
 
تو بجـای من قضاوت کن که آیا ممــکن اسـت
 
رد شـوم از روبه رویـت بی خیال و سـرسـری؟

دوز و کَلک

 

پُرِ زخمــــم و غــــم قهــــرِ تو مــاننـــد نمـــک

 

به گمــــانم که بمیــــرم، تـو بگــویی بـه درک

 

به هــــوای تو دلــــم یکســــره، آرام و یــواش

 

می کشــد از ســــر دیــوار حیــــاط تـو سـرک

 

مدتی هـست که فهمیــده ام آن خنــده ی تو

 

در خودش داشــته مجمــوعه ای از دوز و کَلک

 

تا کـه من دق کنــم از غصــه، برایش هـــر روز

 

می­کشی سرمه و سرخاب و سفیداب و زَرک

 

رنـگ و رویـــم شــده از تندی اخــــلاق تـو زرد

 

شــده­ام لاغــر و پــژمرده، لبــم خــورده تـَـرک

 

دوستـی گفت: «گمــانم که به این حالـت تند

 

عاشقــی را زده در خــانه ی قلـب تو محــک»

 

«دوستــت دارم»و با گفتــن آن صـــــدهـا بــار

 

داده ام دست دل سنــگ و سیــــاه تو گَـــزک

 

گفتـه بودی که شـکایت نکنم...چشم! دعــــا:

 

حافظــت دســت خـــدا باشـــــد و اَللهُ مَعـَـــک

 

همدم غــــــم


شادی نکند آنکه تو را همدم غــــــم خواست


 

آزرده شود هــــــر کـــــه به آزار تــو برخـاست



 

غم نیست اگر وزوز و چــرخ مگســی هسـت


 وقتی که خـدا با همـه ی قـدرتش اینجـاست



 آلـوده نخـــواهد شــدن آن دل کــــه تـــو داری

 

چون قلب تو هم قامت و هم وسعت دریاست



ترکیــب تو با حـــس خـــداوند قشنـــگ است


 پیـــوند تو با خـــانه ی خورشید چه زیبـــاست



 غمگین مشو از حمــــله ی تاریکـی این شهر


 در دســت تو پیـروزی و آرامــــــش فــرداست

دو خــط ســــرد

چه گیر و دار عجیبی ...  میان شعــر تو با من


غزل برای تو هرگز ...، غزل برای تو حتمـــن...



 تو را همیشه شبیه ، فرشته های بهشـتی...


مرا به شکل هیولا... پلـید و منفی و بتـمــن...


 

کشیـــدنم به تلاش و گـــره زدن به مصیـــبـت


دوباره بنــــد محـبت... به دسـت هــــات بــریدن



 چه حال سخت­ و­سیاهی­، بیان حرف دلـم که...


و از تـو واژه ی «نــه»  را هـــزارباره  شنـــیدن



 رسید نامه ات امـا، چه نامه ای؟ چه سلامی؟


دو خــط ســــرد که در آن، نبود عاطـفه  اصلن


 

نوشته ای خط اول ، تمـــام نفـــــرت خود را...


وخــــط دوم آن هـــم ، زدی عــلامت ایضـن...