دوست

بر زمین افتاده مردی که شما را دوست دارد
مرد لبخند شما در کوچه ها را دوست دارد

روزگاری پاسخش ؛ جانم شنیدن از شما بود
مرد از ژرفای دل صاحب صدا را دوست دارد

غصه خواهد خورد او در غیبت محبوبه ی خود
مرد از دست شما ، طعمِ غذا را دوست دارد

شهر وقتی نیستی چون کشتی بی بادبان و
مرد موجِ دائمِ ، موی شما را دوست دارد

رفته ای ،افسانه ای ، ای ماه روی شعرهایم
رفته ای اما بدان ! مردی شما را دوست دارد

امیر طاهری(مطمئن نیستم)

به پای خویش برفتم

به پای خویش برفتم ، که پــای دارِ تو باشم

دگـر چگــونه توانـم ؟ کنار و یارِ تــو بـــاشم ؟


مرا به دیده ی یک شمع نیم سوخته دیــدی ،

به این امید که شاید ، شبی به کارِ تو باشم


منی که ریشه ی خود را به دستِ سردِ تو دادم

به خود چگونه بگـویم ؟ که راهدارِ تــو باشم ،


من آن نسیمو تو ای گل! که خار خواندی یم، اما !

به دل امـیـد مبندم ، که غمگســارِ تــــو بـاشــم ،


چگونه چون غزلی در صحیفه ی تــــو بیایم ؟

چگونه گوشه ی کاغذ به اختصـارِ تو باشم ؟


امیر طاهری

سلامِ آخر

تو و عشقت،قلم را دوست دارم

و طبعِ دفترم را ، دوست دارم


برایت اینکه در نجوا ، شبانه

غزل می آورم را دوست دارم


سحرهای دعایت شاعرم کرد

نمازِ مادرم را ، دوست دارم


شکستم از برایت،بغضِ سرد و

غمِ دور و برم را دوست دارم


پدر را ، مادرت را دوست داری

پدر را ، مادرت را دوست دارم


شفا می خواستم،قلبم شکستی

سلامِ آخرم را ، دوست دارم


وداعی نیست در دل،غیر از اینکه

همین که بهترم را دوست دارم


امیر طاهری