حبّه انگور

گونه هایت دو راه ِ بی برگشت چشم هایت دو برکه ی دورند
وسط چشم هایت انگاری مردمک ها دو حبّه انگورند

طرح موهای قهوه ای رنگت کشف یک فرشباف تبریزی ست
نقش برجسته های گیسویت چند سوغاتی از نشابورند

چشمی و دیدنت نمی آید لب و خندیدنت نمی آید
شاخه ام، چیدنت نمی آید... لحظه هایت چقدر مغرورند

دائم الخمرهای بیچاره به شکرخنده هات معتادند
بت پرستان ِ بخت برگشته به پرستیدن تو مجبورند

قصدم از ماه، روی ماهت نیست شب که خطّ لب سیاهت نیست
شعرهایم بدون تقصیرند حرف هایم بدون منظورند

به هوا پرت کن قبایت را باز کن بال ِ دکمه هایت را
سیب های سفید ِ لبنانی در سبدهای میوه محصورند

زیر باران که راه می افتی شاعران شعر ِ تر می انگیزند
عده ای بی تو سخت منزوی و عده ای قیصر امین پورند



(صالح دروند)

قهوه‌ای سوخته‌

این روسری آشفته‌ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه کننده‌ست
بالقوه سپید است زن اما زن این شعر
موزون و مخیل شده و قافیه‌مند است
در فوج مدل‌های مدرنیته هنوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده‌ست
دل غرق نگاهی‌ست که مابین دو پلکش
یک قهوه‌ای سوخته‌ی خیره‌کننده‌ست
با اخم به تشخیص پزشکان سرطان‌زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشم مسلح
انگار که سنگی ته شیئی شکننده‌ست 
شاید به صنوبر نرسد قامتش اما
نسبت به میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است

صالح دروند

بازی تمام

بازی تمام ...! باختم این هفت دست را


راهی نمانده تا نپذیرم شکست را



فکرت چهار ناخن من را جویده و


دارد شروع می کند انگشت شَست را ...!



هر کس که دیده است تو را درک می کند 


حال و هوای ویژه ی یک بت پرست را



هرگز - به چشمهای تو ! ـ یادم نمی رود


روزی که خنده هات به قلبم نشست را...!



روزی که دور بودی و امشب که دورتر


امشب که در نگاهم طعم ِ شکست را ...



من دیگر از فراز و فرود ِ جهان پُرم


دیگر نمی خورم غم ِ بالا و پَست را



گیلان شراب خورده و دارد تلو تلو ...


ایندفعه ترک می کنم این شهر ِ مست را


 صالح دروند