تنهایی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری

رعد و بـرق

اصلا قبول حــرف شما ، من روانی ام

من رعد و بـرق و زلزله ام ؛ ناگهانی ام

این بیت های تلخ ِ تفس گیر ِ شعله خیز

داغ شماست خیمـه زده بر جوانی ام

رودم ! اگــرچه بی تو به دریا نمی رسم

کوهم ! اگــرچه مردنی و استخوانی ام

من از شکوه ِ روسری ات کم نمی کنم

من - این غبار - چـرا می تکانی ام ؟

بگــذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر ، که سرشکسته ی نامهربانی ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت ، گل ِ ابرو کمانی ام !

شاعر شنیدنی است ... ولی دست روزگار

نگذاشت ... اینکه بشنوی ام یا بخوانی ام

این بیت آخر است ! هوا گرم شد ، بخـند

من دوستـدار ِ بستنی زعفرانی ام !

 حامد عسکری

بهتر

شب دلواپسی‌ها هرقدر بی‌ماه‌تر بهتر


که شاعر در شب موهای تو گمراه‌تر بهتر


 


برای شانه‌های شهر متروکی شبیه من


تکان‌های گسل، یک‌دفعه و ناگاه‌تر بهتر


 


چه فرقی می‌کند من چند سر قلیان عوض کردم؟


برای قهوه‌چی‌ها، مرد، خاطرخواه‌تر بهتر


 


ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم


نوشتی شعرهایت شادتر، کم‌آه‌تر بهتر


 


نه این‌که قافیه کم بود نه! در فصل تابستان


غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه‌تر بهتر 


      حامد عسگری

دام نگاه

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن 

حامد عسکری

زنده رود

باد می آید و از قافیه ها می گذرد


از غزل های من زخم نما می گذرد


باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر


نرم می آید و از بغض خدا می گذرد

 

بوی آویشن کوهیست که می آید یا...


باد از خرمن موهای رها می گذرد؟

 

زنده رودیست پریشان وسط پیچ و خمش


شب جدا می گذرد... شعر جدا می گذرد


چند قرن است که یلدای من کهنه چنار


به غزلخوانی چشمان شما می گذرد


باد می آید و «رخساره برافروخته است»

 

شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»

حامد عسکری

 


بیمــاری قند


از دست من و قافیه هایم گله مند است


ماهی کـه دچارش غزلم بند به بند است


مو فندقی چشم سیاهی که لبانش


مرموز ترین عامل بیمــاری قند است


زیبـــــایـــــی مـــــــــواج پس پلک بنفـشش


دلچسب تر از اطلسی و شاه پسند است


سیب است کــــه از دامنــــه ی رود مـی آید؟


یا نه... گل سر بسته به موهای کمند است؟


دارایـــــی من ـ چند کلاف غــــــزل ـ از تــــــــو


شیرینی لبخند تو ـ یک جرعه ـ به چند است؟


دیماه رسیده است ومن زخمی و سردم


لبخند بزن خنده ی تو گـــرم کننده است


از ما گله کم کن که بپاشیــــم غزل را


پیش قدم پاشنه هایی که بلند است

حامد عسکری

انجیر مقدس

غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست
مرتع درمنه ها دهکده ی آهو هاست

این طرف کوچه ی بن بست نگاه آبی ها
آن طرف کوچه ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریخته ی هندوهاست

غزلم گردش کاشی است در اسلیمی ها
غزلم تابش خورشید بر اسکیمو هاست

باد می آید و انجیر مقدس مست از
روسری های به رقص آمده در هو هو هاست

هر چه که بر سر من رفته از این قافیه ها
از به رقص آمدن باد میان موهاست

تلخ مردن وسط هاله ای از ابر و عسل
سرنوشت همه ی هسته ی زرد آلو هاست

کار سختی است _ ببخشید _ ولی می گویم ....
اینکه ... بوسیدنتان .... دغدغه ی .... کم روهاست

" حامد عسکری"

آميزه

آميزه ای از بهار و تابستانيد


سبزيد پر از شکوه سروستانيد


تنهاييم از مرز جنون رد شده است


خانم خودتان که خوب در جريانيد


 


لبخند بزن دو چشم بارانی را


تجويز کنی نگاه درمانی را


يک شعله بخند تا به آتش بکشی


دانشکده ی علوم انسانی را


 


باران که گرفت غربتم را شستم


دلتنگی تلخ عزلتم را شستم


يک شب تو به خواب من مرا بوسيدی


يک هفته ی بعد صورتم  را شستم


بی تو

بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها

مثل من فلک زده پیرند لحظه ها

مثل من فلک زده مثل من غریب

در جای جای هفته اسیرند لحظه ها

 انگار در نگاه تو تکثیر می شوند

انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها

حالا منم و گریه بر این درد مشترک

از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها

((بگذار تا مقابل روی تو بگذریم)) 

  پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها   

معجزه ی لب رطبی

لبخند زدن معجزه ی لب رطبی هاست


دنيا به خدا تشنه ی گيلاس لبی هاست


يک شاخه گل سرخ در آغوش گرفتن ....


اين اوج تمنای قوطی ها حلبی هاست


تشبيه شما به غزل و ماه و ستاره


همسايه ببخشيد اگر بی ادبی هاست


ناخن بجوی بغض کنی قهوه بنوشی


اين عادت هر روزه ی آدم عصبی هاست


گفتی غزلت تازه شده ..... - دست خودم نيست


از لطف خراميدن چادر عربی هاست


هر بار خواست

هر بار خواست چای بريزد نمانده ای


رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای


تنها دلش خوش است به اينکه يکی دوبار


رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای


حالا صدای او به خودش هم نمی رسد


از بس که بغض توی گلويش چپانده ای


ديشب تمام شهر پر از جوجه فنچ بود


گفتند باز روسری ات را تکانده ای


خواهند مرد بعد تماشای رقص تو


مشتی نهنگ که لب ساحل کشانده ای


بدبخت من فلک زده من بدبيار من


امروز عصر چای ندارم تو مانده ای


 

جمعه

جمعه ها عصر حوله دور سرت می رسی از قنات پایینی


سر راهت دوباره با وسواس می نشینی و پونه می چینی


پونه ها را دوباره می کاری لای موهای خیس بی گل سر


می روی آه و باز پشت سرت دشت پروانه را نمی بینی


تو شکوهت میان دختر ها ای نجیب اصیل ای بومی


مثل یک تخته فرش کرمانی است وسط فرشهای ماشینی


پدرت کدخدا ...خودت خاتون... باغ خرما... چهار گله شتر.....


پس غلط کرده عاشقت شده است پسری کامده رطب چینی


هنوز کامل نیست اگه ضعفی بود به بزرگواری خودتان ببخشید

آبی ترین دامن

پوشیده بودی برایم آبی ترین دامنت را

باد کولر تازه می کرد گلهای پیراهنت را

بی روسری، بی گل سر، می آوری روی ایوان

در دست سینی چای، بر گونه خندیدنت را

حالا گپ و حال و احوال، حالا کنارت نشستم

دل داده ام با سکوتم احوال پرسیدنت را

با این بهانه که باید از باغ نعناع بچینی

رفتی و من یک دل سیر دیدم خرامیدنت را

بعد از گل و چای و نعناع، یک دسته ماهی قرمز

چشم انتظارند در حوض باز استکان شستنت را

باغی غزل نذر کردم یک بار دیگر ببینم

لبخندهای عجین با نارنج و آویشنت را

¨

هر بار می رَم ولایت، بی بی م با گریه می گه:

تَرسَم از اینه بمیرم، آخر نبینم ...

 

 

خنده ی تو

تا خنده ی تو می چکد از خوشه ی لب ها


بیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها



دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت


تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها



قاجاری چشمان تو را قاب گرفته است


قنداق تفنگ همه مشروطه طلب ها



از عکس تو و بغض همینقدر بگویم ....


دردا که چه شب ها ... که چه شب ها...  که چه شب ها...



قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را


با سینه ی پر آه به تابیدن تب ها ؟



گفتم غزلی تا ننویسند محال است :


ذکر قد سرو از دهن نیم وجب ها

دست

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن


به از آن است که در دام نگاه افتادن


 


سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟


تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن


 


لا ک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه


چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


 


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است...


پنجه بر خالی و در حسرت ماه ...افتادن


 


با دلی پاک ،دلی مثل پر قو سخت است


سرو کارت به خط و چشم سیاه افتادن


 


من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل


قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن



 


عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد


سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن


 

شانه

شانه هایت هست خانم کوه می خواهم چه کار؟


زلف وا کن جنگل انبوه می خواهم چه کار؟


 


ساده شاعر می شوم... در شهر ...با لبخند تو


عشق اسطوره ای نستوه می خواهم چه کار؟


 


غرق کن من را نیگارای خرمایی به دوش


سیل ابریشم که باشد نوح می خواهم چه کار ؟


 


((آه)) را بر عکس کردم ((ها)) کنم آیینه را


نیستی آیینه ی بی روح می خواهم چه کار؟


 


تیغ ابرو می کشی و بعد می گویی برو ....


 اینهمه قافیه ی مجروح می خواهم چه کار ؟.....


 

ای دلبری ات

ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم


پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم



پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم


تا کاسه ی تنبور  و سه تاری بتراشم



هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف


هر باکره ای هم نشود حضرت مریم



گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است


تهمینه شود همدم تنهایی رستم



تهمینه شود بستر لالایی سهراب


تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم



تهمینه ی من ترس من این است نباشد


باب دلت این رستم بی رخش پر از غم



این رستم معمولی ساده که غریب است


حتا وسط ایل خودش در وطنش بم



ناچاری از این فاصله هایی که زیادند


ناچارم از این مردن تدریجی کم کم



هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است


بگذار بمانم ..... که فدای تو بگردم



من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ


تو سبز بمان من بدرک من به جهنم



شانه

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد


خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد


 


آه ای گنجشک های مضطرب شرمنده ام !


لانه ی بر  شاخه های لاغرم را باد برد


 


من بلوطی پیر بودو پای یک کوه بند ...


نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد


 


از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا


بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد


 


با همین نیمه همین معمولی ساده بساز


دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد


بال کوبیدم قفس را وا کنم عمرم گذشت


 وا نشد .....بدتر از آن بال و پرم را .....


مثل ماهی

مثل ماهی که درون سایه ابری مبهم است

گاه عشق یک فرشته در دل یک آدم است

سیلی از امواج خوردن عادت هر روزه ی

صخره های ایستاده ،صخره های محکم است

خسته از این روزهای تلخ و مسموم و غریب

یک نفر احوال می پرسد مرا آنهم غم  است

آنچه که تو بر سرت کردی و رفتی روسری

آنچه که من بر سرم شد آه ... خاک عالم است

از زمختی های این روح ترک خورده نترس

مرد زیبایی که می بیند دلش ابریشم است

تو دو شانه داری و اندوه انبوه مرا

فرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است

ارگ بم

من" ارگ بم" و خشت به خشتم متلاشی

 

تو "نقش جهان" هر وجبت ترمه و کاشی

 

این تاول و تبخال و دهان سوختگی ها

از آه زیاد است ،نه از خوردن آشی

 

از تنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی... و بیهوده تلاشی...

 

یک بار شده برجگرم  زخم نکاری ؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

 

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه ی سرخابی ات افتاد خراشی

 

از شوق هم آغوشی.... و از حسرت دیدار .....

بایست بمیریم چه باشی.... چه نباشی

 

شربت

شربت توت سیاه است آنچه بر لب ریخته

تشنه‌ها را تشنه تر کرده لبالب ریخته

 

میرعماد امشب چلیپایی به رقص آورده یا

گیسویی بر شانه لختی مورب ریخته؟

 

جان فدای خالقی که در دهان کوچکت

چند مروارید غلتان مرتب ریخته

 

خالقی که چشم هایت را پدید آورده و

قطره ای از آن میان کاسه شب ریخته

 

من اتاقم را همین دیشب مرتب کردم و

اسمت آمد ... گوشه گوشه یاس و کوکب ریخته

گیسوانت

گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود

بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود

 

امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن

تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود

 

من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام

ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود

 

عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن

یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود

تو را هر قدر

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

 

زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:

چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

 

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

 

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

 

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

 

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...

النگو

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

 

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش

 

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

 

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

 

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

 

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

 

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

 

رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

برنو به دوش

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

یك سینه حرف

یك سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است

خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است 


یك روز زخم خوردم یك عمر سوختم

كو شوكران؟ كه زندگی اینچنین بس است


عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری

یك پادشاه حاكم یك سرزمین بس است


مورم، سیاوشانه به آتش نكش مرا

یك ذره آفتاب و كمی ذره‌بین بس است


ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش

نذری ندیده را دو خط دارچین بس است


ما را به تازیانه نوازش نكن عزیز

كه سوز زخم كهنه‌ی افسار و زین بس است


از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات

ما را برای گریه سر آستین بس است


حامد عسگری

هر نسیمی

هر نسیمی كه نصیب از گل و باران ببرد


می تواند خبر از مصر به كنعان ببرد


آه از عشق كه یك مرتبه تصمیم گرفت:


یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد


وای بر تلخی فرجام رعیت پسری


كه بخواهد دلی از دختر یك خان ببرد


ماهرویی دل من برده و ترسم این است


سرمه بر چشم كشد،زیره به كرمان ببرد


دودلم اینكه بیاید من معمولی را


سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد


مرد آنگاه كه از درد به خود میپیچد


ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد


شعر كوتاه ولی حرف به اندازه ی كوه 


باید این قائله را "آه" به پایان ببرد


شب به شب قوچی ازین دهكده كم خواهد شد


ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


حامد عسکری