غم انگیز ترین رنگ جهان

با غم انگیز ترین رنگ جهان همدردم

من که در چشم تو دنبال خودم می گردم

 

آتشت ریخت در آغوش جهان، می سوزم

مثل یک جنگل انبوه، ولی خون سردم

 

جشن عریانی دریاست که من از اعماق

تا هم آغوشی امواج خبر آوردم

 

آنچنان می دوم از شوق که تا خانه ی تو

باد اگر پیرهنم را نبرد، نامردم

 

تا کمی دست تو در دست من آرام گرفت

گردش خون تو را در رگ خود حس کردم

 

موقع رفتنم آنقدر سبک هستم که

اگر از در روم از پنجره بر می گردم

بابک سلیم ساسانی

از باد شنیدم خبر روسری ات را

از باد شنیدم خبر روسری ات را

انگار که برگشته ای از آن سر دنیا

 

با آمدنت نوربه پرپر زدن افتاد

شب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد

 

آمیخته ای تابلو و پنجره ها را

تا با نفسی رنگ کنی منظره ها را

 

تا پشت دری قلب زمین در هیجان است

پیراهنم آشفته ترین شهر جهان است

 

تو در زدی آنطور که هرچیز دوتا شد

انگار که روح از تن اشیاء جدا شد

 

فرصت بده آرام بگیرد ضربانم

تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم

 

بگذار فراموش کنم اسم خودم را

باید که به آتش بکشم جسم خودم را

 

تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم

با روسری ات پشتِ سرِ باد برقصم

بابک سلیم ساسانی

بعد از تو قلبم سست شد

بعد از تو قلبم سست شد با یک تکان افتاد

سیاره ای دیوانه وار ازکهکشان افتاد

 

چاقو برای خودکشی راه قشنگی نیست

وقتی شبی از چشم هایت می توان افتاد

 

من ظاهرا ویران نبودم بعد تو اما

پیراهنم را باز کردم، استخوان افتاد

 

برداشتم تا قاب عکست را زمین لرزید

دیوارهای خانه مان هم ناگهان  افتاد

 

دیر آمدم پاییز شد، لبخند تو خشکید

یعنی که دیگر بوسه هایت از دهان افتاد

 

سنگینی هر دو جهان بر شانه هایت بود

وقتی که افتادی پس از تو آسمان افتاد

بابک سلیم ساسانی

آشفته ترین شهر جهان

از باد شنیدم خبر روسری ات را

انگار که برگشته ای از آن سر دنیا

 

با آمدنت نوربه پرپر زدن افتاد

شب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد

 

آمیخته ای تابلو و پنجره ها را

تا با نفسی رنگ کنی منظره ها را

 

تا پشت دری قلب زمین در هیجان است

پیراهنم آشفته ترین شهر جهان است

 

تو در زدی آنطور که هرچیز دوتا شد

انگار که روح از تن اشیاء جدا شد

 

فرصت بده آرام بگیرد ضربانم

تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم

 

بگذار فراموش کنم اسم خودم را

باید که به آتش بکشم جسم خودم را

 

تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم

با روسری ات پشتِ سرِ باد برقصم

بابک ساساني 

با من برقص

 با من برقص حال و هوایت عوض شود

طوری که عاشقانه فضایت عوض شود

 

اسم مرا بگو، که به معنای تازه ای است

هر دفعه ای که لحن صدایت عوض شود

 

حالا که عشق پنجره را باز کرده است

طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود

 

کی گفته لازم است خودت را عوض کنی

بگذار سرنوشت به جایت عوض شود

 

با یک بهار در چمدان می روی سفر

تا رنگ و روی جاده برایت عوض شود؟

 

اینجا بمان گلم همه پروانه های شهر

گم می شوند اگر که تو جایت عوض شود

 

باران نبود؛ پیرهنم را گریستم

تنها به عشق این که هوایت عوض شود

بابک سلیم ساسانی

يك نيمه مه،يك نيمه انسان


     با قصه اي يك نيمه مه،يك نيمه انسان مي رسي 

 از خلوت  پروانه هاي نيمه عريان مي رسي

                 يك بار گفتي دوستت دارم و نامرئي شدي                

  داري به شفافيتي از جنس انسان مي رسي

          صحبت از آتش سوزي بي مرز جنگل هاست،تو      

   آرامشي از آبي و داري به گلدان مي رسي

          بي چتر ،دنبالت تمام كوچه ها را گشته ام        

  از آن شبي كه خواب ديدم، زير باران مي رسي

با اينكه در آغوش من چون ابرها ،گم مي شوي   

 هرگز نگو رؤيايي و، روزي  به پايان مي رسي

            امسال بعد از سال ها پيراهنم گل مي دهد            

  اما تو در اين نامه ها ،گفتي زمستان مي رسي