شعرِ آخرِ يك شاعرِ پير
با اينكه شعرِ آخرِ يك شاعرِ پيرم
تا زنده ام دستِ تو را در دست مي گيرم
مثلِ هوايي تو نباشي حالِ من پيداست
چون مرده اي بر دوشِ مردم هم زمينگيرم
در صورتم خسته است، مردي پير مي بيند
خميازه ي آيينه را بر روي تصويرم
از من تو را هركس كه بيرون مي كشد ، بايد
راضي به قتلِ من شود، چون بي تو مي ميرم
با سرنوشتِ ساده اي تنها شدم وقتي
يك دگمه آغوشِ تو را وا كرد تقديرم
اين شعر، در پيراهنِ خوابِ تو پيدا شد
چون خوب فهميده است، شبها بي تو دلگيرم
تنهايي ام گاهي به شدت درد مي گيرد
آنوقت عكسي تازه با عكسِ تو مي گيرم
مسعود صادقی بروجردی
تنها تو می دانی
گم می شود در واژه های تو صدایم
حرفی بزن ، تنها تو می دانی کجایم
گاهی برایم گریه کن ، وقتش رسیده است
می خواهم از چشمان تو بیرون بیایم
روحت فرود آمد ، بیا و جستجو کن
جسم خودت را لا به لای شعرهایم
این شعرها ، دستانِ مردی منتظر را
وا کرده تا آغوش بگشایی برایم
در خاطراتِ من به جای کی نشستی؟
که می شناسی جاده را از ردّ پایم
دیشب دعا کردم که با باران بیایی
امشب به شیشه می خورد تِک ، تِک دعایم
مسعود صادقی بروجردی